اشاره:
هادی سعیدیکیاسری
مبارکت ـ ای صبورِ شبها! ـ به صبح تابان رسیدی آخر
ز تن پراکندگی گذشتگی، به مطلقِ جان رسیدی آخر
دریچهای شعلهور گشودی، به
عشق و آتش جگر گشودی
ز بستر سینه پر گشودی، به زیر دندان رسیدی آخر
شکفت در
شعلههای خونت گدازههای تب و جنونت
هزار ابر از دلت برآمد، به گل، به باران
رسیدی آخر
شبی ـ شبِ خنجر و ستاره ـ به جاده پیوستی، ای سواره!
به دره و صخره تن
کشیدی، به خود، به انسان رسیدی آخر
تو خواب سرسبز ریشه بودی، بهار فردای بیشه
بودی
در ابتدای همیشه بودی، ولی به پایان رسیدی آخر
***
پرویز بیگی حبیبآبادی
من از آن سوی حسرتهای بارانخورده
میآیم
اشارتهای پاییزانهای دارد سراپایم
چرا تنهاییام را با کسی
قسمت کنم امشب؟
که در هر خلوتی آیینه شد محو تماشایم
کسی دیگر برای عشق آوازی
نمیخواند
پر از تنهایی محض است شبهای غزلهایم
به جز باران، به جز دریا کسی
دیگر نمیداند
چه رازی خفته در پشت کویریهای آوایم
غزل کمکم به پایان میرسد؛
اما برای من «شراب خانگی» میماند و یاد «اوستایم»
***
حمید سبزواری
شاخة خشکم، ز پاییز و بهار من
مپرس
مردهام، از صبح و شام روزگار من مپرس
آفتابی بر لب بامم، در آفاقم
مجوی
جلوهای از طالع بیاعتبار من مپرس
سر خط مضمون افسوسم، بر این حیرت
بیاض
جز ندامت شطری از شعر و شعار من مپرس
سر به پیش افکنده دارم پیش سربازان
عشق
سرفرازی از سرِ زانو سوار من مپرس
زخم صد مرهم به جان دارد درخت
طاقتم
سایه واگیر از سرم، وز برگ و بار من مپرس
استخوان بشکستهام، وز مومیایی
بینیاز
گم شدم در خویش، از سنگ مزار من مپرس
در بیابان طلب آوارهام
چون گردباد
آشیان بر باد دادم، از غبار من مپرس
غفلت خوشباوریها را غرامت
میدهم
از جفای دشمن و از مهر یار من مپرس
داستانپرداز عصر غربت انسان
منم
نغمهای بشنو، ز درد اضطرار من مپرس
چشم در راه امیدی همچنان بنشستهام
قصه کوته کن، حمید! از انتظار من مپرس
***
احمد شهدادی
کیست این مرد که در جادة رؤیا
ماندهست؟
کیست این خسته که در جبر جنون واماندهست؟
کیست این پیر که در داغترین
فصل هنوز
برف میبیند و در پارة شولا ماندهست؟
ای عطشناکترین روح! تو را میفهمم
عشق ارثیست که از نسل اهورا ماندهست
تا نبینند که بیباکترین
مرد کجاست
زیستن دار بلندیست که بر پا ماندهست
چه کسی سبزترین روح
تماشا را کشت؟
که از آن باغ همین سوختهافرا ماندهست
آی درویش! بگو خانة زرتشت
کجاست؟
و چه از کلبة مخروبة بودا ماندهست؟
قبر قابیل نمادیست که برپاست،
ببین:
آن کهنسالترن مرد همین جا ماندهست
سنگ در سنگ زمان بر سرِ ما
میبارد
شعر تنها هنری نیست که رسوا ماندهست
***
قادر طهماسبی (فرید)
یک بغل گل بود و در دامان آغوشم
نریخت
یک قدح می بود و در پیمانة هوشم نریخت
مجمری نور و حرارت آن حریق
ارغوان
در فضای سینه تاریک و مِهپوشم نریخت
باغبان وصل را نازم که در اوج
عطش
آب در گلدانِ از خاطر فراموشم نریخت
دوش گفتم: ساقیا! امشب چه داری؟
گفت: زهر
گفتمش: کج کن قدح را، دید مینوشم، نریخت
حافظا! رفتی و در این سالها
شعری زلال
انگبین خلسهای در جامِ مدهوشم نریخت
انتظارم کشت و گلبانگ به
خون آغشتهای
طرح شوری تازه با فریاد چاووشم نریخت
سالها بگذشت و در میخانة
متروک درد
خون گرم شیونی در لالة گوشم نریخت
قامت بالابلندی چون شهادت،
ای دریغ
آبشاری بود و در مردابِ آغوشم نریخت
***
مشفق کاشانی
بر این کبود غریبانه زیستم چون ابر
تمام هستی خود را گریستم چون ابر
ز بام مهر فرو ریختم ستاره به خاک
که من به
سایه خورشید زیستم چون ابر
زمین سترون و در وی نشان رویش نیست
فراز ریگ روان
چند ایستم چون ابر؟
حریر باورم از شعله ندامت سوخت
که بر کویر عطشناک نیستم
چون ابر
نه سر به بالش رامش، نه پای بر پایاب
عقاب آه بر آیینه، چیستم؟ چون
ابر
مرا به بود و نبود جهان چه کار؟ که داد
به باد فتنه همه هست و نیستم
چون ابر
مگر بشویم از این دل غبار هستی را
بر آستان تو عمری گریستم چون
ابر
***
محمدرضا محمدینیکو
ای که پیچید شبی
در دل این کوچه صدایت!
یک جهان پنجره بیدار شد از بانگ رهایت
تا قیامت همه
جا محشر کبرای تو برپاست
ای شب تار عدم شام غریبان عزایت!
عطش و آتش و تنهایی
و شمشیر و شهادت
خبری مختصر از حادثه کرب و بلایت
همرهانت صفی از آینه بودند
و خوش آن روز
که درخشید خدا در همة آینههایت
کاش بودیم و سر و دیده و دستی
چو ابوالفضل
میفشاندیم سبکتر ز کفی آب به پایت
از فراسوی ازل تا ابد ـ
ای حلق بریده!
میرود دایره در دایره پژواک صدایت
***
عماد خراسانی
ای آسمان! مگر دل دیوانة منی؟
کاین گونه
شعله میکشی و نعره میزنی
نالان و اشکبار مگر عاشقی و مست؟
با خویشتن چو
ما مگر ای دوست دشمنی؟
طبع بتانی؟ ای که چنین در تغیری!
یا خاطرات عمر؟ که تاریک
و روشنی
چون من رواست هر چه بسوزی، که بیسبب
بدنام دهر گشتهای و پاکدامنی
بدنامی تو بود و غم ما هر آنچه بود
شد وقت آنکه خیمه از این خاک
بَر کَنی
ای سقف محبسِ بشر! این آه و نالهها
نگشوده است ای عجب اندر تو
روزنی
این قدر بار خاطر زندانیان خاک
نشکسته است پشت تو، سنگی تو؟
آهنی؟
وقت است کز تحمل این بار بگذری
خود را بر این گروه پریشان در
افکنی
من مستم و تو نعرهزن، امشب حکایتیست
میخانهات کجاست که سرخوشتر از
منی؟
چون زیر خاک تیره شدم یاد من بکن
هر جا که حلقه دیدی دستی به
گردنی
دانی که آگه است ز حال دلِ عماد
آن برزگر که آتشش افتد به خرمنی
***
علی موسوی گرمارودی
پرسی مرا که
«عمر گرانمایه چون گذشت؟»
گاهی به غم گذشت و گهی در جنون گذشت
افسانه بود گویی
و در گوش ما نماند
عمری که جملهجملة آن با فسون گذشت
بیرون ما چو غنچه اگر
سبز مینمود
از خون دل لباب و گلگون درون گذشت
آویختیم خویشتن از تار لحظهها
عمری چو عنکبوت همه سرنگون گذشت
بیش از ستارهای نتوان بود در
شبی
آن هم ببین ز دور فلک واژگون گذشت
آید صدای تیشه فرهادمان به
گوش
شبدیز دشمنان مگر از بیستون گذشت؟
دیروز اگر «عبور» سخن تا گلو
نبود
اینک سرودههای متن از «خطّ خون» گذشت
***
یوسفعلی میرشکاک
در کنار مرگ ـ این تنها پرستاری که
دارم
ماندهام بیدار، نقش مرگ خود را مینگارم
جادهای در پیش رو دارم که
پایانی ندارد
خستهام، اما هنوز آسیمه سر ره میسپارم
هر کجا باشم تو را هستم
که داری خانه در من
مرگ من بادا اگر از خانه پا بیرون گذارم
بالهای بستهام
را، رفتن پیوستهام را
دستهای خستهام را از تمنای تو دارم
جستوجو کردم،
ندیدم هیچ جا آیینهام را
من کدامین اخترم کاین گونه بیرون از
مدارم؟
کاش بعد از مرگ حتی، آن منِ پنهان بیاید
تا بکارد شمع آتشناک اشکی بر
مزارم
من نمیدانم کدامین باد موعود مرا برد
تا به دنبالش گذارد سر هیاهوی
غبارم
***
حسین اسرافیلی
باز میخواند کسی
در شیهه اسبان مرا
منتظر استاده در خون چشم این میدان مرا
رنگ آرامش ندارد
این دل دریاییام
میبرد سیلابها تا شورش طوفان مرا
خون خورشید است یا زخم
جبین عاشقان
مینشاند این چنین در آتش سوزان مرا؟
بسته بودم در ازل عهدی و
اینک شوق دار
میکشد تا آخرین منزلگه پیمان مرا
غرق خون بسیار دیدی عاشقان
را صف به صف
هان، ببین اینک به خون خویشتن رقصان مرا
شورهزاران را دویدم پابرهنه،
تشنهلب
سعی زمزم میکشاند تا صفای جان مرا
قصد دریا دارد این مرداب،
ای دریادلان!
گر کرامت را پسندد غیرت باران مرا
***
محمدعلی مجاهدی
سوخت آن سان که ندیدند تنش را
حتّی
گرد خاکستریِ پیرهنش را حتی
در دل شعله چنان سوخت که انگار
ندید
هیچ کس لحظة افروختنش را حتّی
حیف از این دشت پر از لاله گذشت و
نگذاشت
برگی از شاخ گل نسترنش را حتّی
داغم از اینکه نمیخواست که گلپوش
کنند
با گل سرخ شقایق بدنش را حتّی
داشت با نام و نشان فاصله آن حد که
نخواست
بر سر دست ببینند تنش را حتّی
چه بزرگ است شهیدی که نهد بر دل
تیغ
حسرت لحظة سر باختنش را حتّی
نتوان گفت که عریانتر از این باید
بود
با شهیدی که نپوشد کفنش را حتّی
دل به دریا زد و دریا شد و اما
نگذاشت
موج هم حس کند آبی شدنش را حتّی
بود وارستهتر از آن که شود باور
پیر
جام میدید اگر می زدنش را حتّی
دوش میآمد و میخواست فراموش
کند
خاطرم خاطرة سوختنش را حتّی
محمدحسین شهریار
آمدی جانم به قربانت، ولی
حالا چرا؟
بیوفا! حالا که من افتادهام از پا چرا؟
نوشدارویی و بعد از مرگ
سهراب آمدی
سنگدل! این زودتر میخواستی، حالا چرا؟
عمر ما را مهلت امروز و
فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان تواَم، فردا چرا؟
نازنینا! ما به تو ناز
جوانی دادهایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن، با ما چرا؟
وه که با این عمرهای
کوته بیاعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا؟
شور فرهادم به پرسش
سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین! جواب تلخ سر بالا چرا؟
ای شب هجران که
یک دم در تو چشم من نخفت!
این قدر با بخت خوابآلود من لالا چرا؟
آسمان چون
جمع مشتاقان پریشان میکند
در شگفتم من، نمیپاشد ز هم دنیا چرا؟
در خزان هجر
گل، ای بلبل طبع حزین!
خامشی شرط وفاداری بود، غوغا چرا؟
شهریارا! بیحبیب خود
نمیکردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا؟
***
منوچهر نیستانی
تو نیستی و چه گلها که با بهاراناند
ترانهخوان تو من نیستم، هزاراناند
نثار راه تو یک آسمان شقایق
سرخ
که گوهران دلافروز شب کناراناند
گریست تلخ، که: صحرای آسمان
خالیست
ستارههای در او چشمهای ماراناند
نشان مهر گیایی در این کویر که
دید؟
ز مهر و مه که در این راه رهسپاراناند
ولی نه، این همه الماس گونه در
دل شب
نه سکهاند که در قعر چشمهساراناند؟
همین تلألو الماسگونه میگوید
که باز بستة امید بیشماراناند
تو، تشنهکامِ به صحرا دمیده! دل
خوش دار
که ابرهای سیه مژدههای باراناند
نشسته سر به گریبان، کسی چه
میداند؟
که در سواحل شب خیل سوگواراناند
امیدها که به دل داشتیم میبینی؟
که ساقههای لگدکوب روزگاراناند
تو را به مزرع بیانتهای زرد
غروب
انیس محرم هر روزه کوهساراناند
چراغ جادوی چشمان سبز او روشن
که نیک عهد
وفا را نگاهدارناند
***
مهدی حمیدی شیرازی
شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشنید به موجی
رود گوشهای دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان
غزل خواند آن شب
که خود در میان غزلها بمیرد
گروهی بر آنند کاین مرغ شیدا
کجا عاشقی کرد، آنجا بمیرد
شب مرگ از بیم آنجا شتابد
که از مرگ غافل شود
تا بمیرد
من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم که قویی به صحرا بمیرد
چو روزی ز آغوش دریا برآمد
شبی هم در آغوش دریا بمیرد
تو دریای من بودی،
آغوش وا کن
که میخواهد این قوی زیبا بمیرد
***
محمدرضا شفیعیکدکنی
موجموج خزر از سوگ سیهپوشاناند
بیشه دلگیر و گیاهان همه خاموشاناند
بنگر آن جامه کبودان افق صبحدمان
روح باغاند کز این گونه سیهپوشاناند
چه بهاریست؟ خدا را، که در
این دشت ملال
لالهها آینة خون سیاووشاناند
آن فرو ریخته گلهای پریشان در
باد
کز می جام شهادت همه مدهوشاناند
نامشان زمزمة نیمه شب مستان باد
تا نگویند
که از یاد فراموشاناند
گر چه زین زهر سمومی که گذشت از سر باغ
سرخ گلهای
بهاری همه بیهوشاناند
باز در مقدم خونین تو، ای روح بهار!
بیشه در بیشه
درختان همه آغوشاناند
***
سلمان هراتی
پیش از تو آب معنی دریا نداشت
شب مانده بود و جرئت فردا
شدن نداشت
بسیار بود رود در آن برزخ کبود
اما دریغ، زهرة دریا شدن نداشت
در آن کویر سوخته، آن خاکِ بیبهار
حتی علف اجازة زیبا شدن نداشت
گم بود در عمق زمین شانة بهار
بیتو ولی زمینة پیدا شدن نداشت
دلها اگرچه
صاف، ولی از هراس سنگ
آیینه بود و میل تماشا شدن نداشت
چون عقدهای به بغض
فرو بود حرف عشق
این عقده تا همیشه سرِ واشدن نداشت
***
زکریا اخلاقی
همین است ابتدای سبز اوقاتی که
میگویند
و سرشار از گل است آن ارتفاعاتی که میگویند
بشارات زلالی از طلوع تازة
نرگس
پیاپی میرسد از سمت میقاتی که میگویند
زمین در جستوجو هرچند بیتابانه
میچرخد
ولی پیداست دیگر آن علاماتی که میگویند
جهان این بار دیگر ایستاده
با تمام خویش
کنار خیمة سبز ملاقاتی که میگویند
کنار جمعة موعودْ گلهای
ظهور او
یکایک میدمد طبق روایاتی که میگویند
کنون از انتهای دشتهای شرق
میآید
صدای آخرین بند مناجاتی که میگویند
و خاکـ این خاک شاعر ـ
آسمانی میشود کمکم
در استقبال آن عاشقترین ذاتی که میگویند
و فردا بیگمان
این سمت عالم روی خواهد داد
سرانجام عجیب اتفاقاتی که میگویند
***
ذبیحالله صاحبکار
حاجتی نیست
که آزار دهد کس ما را
اینکه زندانی خاکیم همین بس ما را
چشم پوشیدم از این
باغ خزاندیده چنان
که نه با گل سر و کار است و نه با خس ما را
عشق هم رفت
چو شد دور جوانی سپری
به چه خشنود توان کرد از این پس ما را؟
میسپارم سر و
جان در قدم قاصد مرگ
اگر از در رسد این پیک مقدس ما را
کس ندیدهست چو من بندة
بیمقداری
که به هرکس که فروشند دهد پس ما را
جز تو ـ یا رب! ـ به کسی
نیست مرا روی امید
تو مکن خوار به چشم کس و ناکس ما را
تا غنی در گرو منت خلق است،
سهی!
جامة فقر به از جامة اطلس ما را
***
غلامرضا شکوهی
به روی ساغر چشمش خطی مورب داشت
دو جام
جای دو چشم از نگه لبالب داشت
بدیع مثل ژکوند از دریچة لبخند
هزار موزه هنر
بر کتیبة لب داشت
نه، آن حریرِ به دوشش نشسته زلف نبود
به روی شانة خود آبشاری
از شب داشت
چنان ز هُرم تنش سوخت رنگ احساسم
که نبض واژه به هر بیت شعر
من تب داشت
فدای آن صف مژگان که در سیهمستی
همیشه نوبت پیمانه را مرتب
داشت
به این امید که خود را به نور بسپارد
همیشه آینه را بهترین مخاطب
داشت
دلم هواییِ مرغی است در شبانة باغ
که تا سپیده به منقار درد یارب
داشت
***
علیرضا سپاهیلایین
روزی که بود
فرصت ایجاز در زمین
من زیستم، خلاصه شدم باز در زمین
یاران ناشناس من اما شبیه
آب
رفتند، مثل رفتن یک راز در زمین
از سرخ هرچه بود به تاراج باد
رفت
روزی که ماند بقچة گل باز در زمین
توفان چگونه باز در این آسمان
باز
دارد هنوز حسرت پرواز در زمین؟
تأثیر چشمهای تو در سینة من است
چون آسمان
که میکند اعجاز در زمین؟
فردا تمام میشود اسفند بر درخت
فردا درخت میشود
آغاز در زمین
ای شعر پایکوب من! آهسته رقص کن
خوابیده است حافظ شیراز در
زمین
***
یغمای خشتمال نیشابوری
نهنگ موج
عشقم، در گل ساحل نمیگنجم
شنا باید در اقیانوسم، اندر گل نمیگنجم
زبانی آسمانی
دارم، اما کس نمیفهمد
حدیث قدسم، اندر گوش هر غافل نمیگنجم
اگر فهم سخن
یا درک من ننمود نادانی
عجب نبود، که در اندیشة سائل نمیگنجم
بیابانگرد و
صحراورز و دور از مردمم، آری
میان شهر، در غوغای بیحاصل نمیگنجم
نگارم گفت:
بیرون کردم از دل مهر یغما را
بگو من مرغ کیوان رفعتم، در دل
نمیگنجم
***
سیدعلی میرافضلی
حیرت زدهام،
تشنة یک جرعه جوابم
ای مردم دریا! برسانید به آبم
آیا پس از این دشت رهی
هست؟ دهی هست؟
یا اینکه به بیراهه دویدهست شتابم؟
من کوزه به دوش آمدهام
چشمه به چشمه
شاید که تو را، ای عطش گنگ! بیابم
آهی و نگاهی و ... دریغا که خطا
بود
یک عمر که با آینهها بود خطابم
هر صبح حریصانه من و حسرت خفتن
هر شب من و اندوه که حیف است بخوابم
چون صاعقه هر بار که عشق آمد و گل
کرد
یک شعله نوشتند ملائک به حسابم
مینوشم از این تلخ، اگر آتش، اگر
آب
حیرت زدهام، تشنة یک جرعه جوابم
***
خلیل عمرانی
روبهروی من نشستهای و آه میکشم
روی لحظههای عاشقم نگاه میکشم
لرزشی گرفته ذوقم از تموّج نگاه
هی مرتّب اشتباه اشتباه میکشم
خندهام گرفته از خودم که چند مرتبه
چشمهای آبی تو را سیاه میکشم
تو به هیچ کس شبیه نیستی، به هیچ کس
یا که من فقط نشستهام گناه
میکشم
بعد ناگهان ستارهای که پاک میشود
دست میبرم به آسمان و ماه
میکشم
ماه روبهرویت، آه، یک نگاه سر به زیر
یک سپیده آفتاب را به گواه
میکشم
آفتاب هم تبسمش کم است، مبهم است
پاک میکنم، و آه پشت آه میکشم
***
یدالله بهزاد کرمانشاهی
خزانها بود و طوفانهای حسرت در دل و جانم
تو ناگاه آفریدی
صد بهاران در زمستانم
نگاه آرزومند از تماشا بر نمیگیرد
چه میبیند در
آن چاک گریبان چشم حیرانم؟
تو رمز و راز هستی از کتاب درس میجویی
من آیات جمال
از مصحف روی تو میخوانم
رهایی یافت خواهم گویی از شبهای نومیدی
که از نور
صبح میپاشد نگاهت بر دل و جانم
تپشهای دلم را ماند آهنگِ خرامِ تو
کجا آموختی
این شیوة رفتن نمیدانم
*
چه داری طرف جوی و سایه بید انتظار از
من؟
که باغم را خزان آشفت و حالی دشت ویرانم
سر زلفت به دست من نمیافتد، که
خواهانش
جوانان جوانبختاند و من پیری پریشانم
گرفتم جا در آغوش صبا گیرم
غبارآسا
کجا و کی نصیبی میرسد ز آن طرف دامانم؟
بگردانم وگر راه از سر کویت
به ناچاری
هزاران آرزو گیرند با حسرت گریبانم
نبردی راه در آن چین گیسو هرچه
کوشیدی
من ـ ای باد سحرگاهی! ـ به ناکامی تو را مانم
به پیری چون جوانانم دل
از کف میرود، بهزاد!
ادیب عشق شاید گر بخواند طفل نادانم
***
عبدالجبار کاکایی
دل به داغ کسی دچار شد، نیامدی
چشم ماه و آفتاب تار شد، نیامدی
سنگهای سرزمین من در انتظار تو
زیر سم
اسبها غبار شد، نیامدی
چون عصای موریانهخورده دستهای من
زیر بار درد تار و
مار شد، نیامدی
ای بلندتر ز کاش و دورتر ز کاشکی!
روزهای رفته بیشمار شد، نیامدی
عمر انتظار ما، حکایت ظهور تو
قصه بلند روزگار شد نیامدی
***
مصطفی محدثیخراسانی
کاری که در
مفارقه دیوار میکند
تن از ازل میان من و یار میکند
گاهی که خاک را وطنم فرض
میکنم
در سینهام کسی است که انکار میکند
هر صبحدم دژی ز یقین میشوم،
ولی
توفان شک دوبارهام آوار میکند
بیحرمتیست پا نزدن بر بساط عقل
وقتی که
عشق این همه اصرار میکند
خواب آن چنان گرفته که باید سؤال کرد
ما را کدام صاعقه
بیدار میکند؟
***
سید حسن حسینی
شاهد مرگ غمانگیز بهارم، چه کنم؟
ابر دلتنگم، اگر زار نبارم
چه کنم؟
نیست از هیچ طرف راهِ برون شد ز شبم
زلف افشان تو گردیده حصارم،
چه کنم؟
من کزین فاصله غارتشدة چشم توام
چون به دیدار تو افتد سر و
کارم چه کنم؟
یک به یک با مژههایت دل من مشغول است
میلههای قفسم را نشمارم چه
کنم؟
***
محمود سنجری
آن شب کبوتران دعا
را صدا زدند
از خود رها شدند و خدا را صدا زدند
افسانهوار از پل تاریخ رد
شدند
اسطورهها و خاطرهها را صدا زدند
رقصان میان عطر غزلهای دوردست
افسانة نسیم صبا را صدا زدند
ساغر به دست بر در دروازة ابد
جویندگان آب بقا را صدا زدند
ما در کلاف مبهم الفاظ گم شدیم
و آنان چقدر
ساده خدا را صدا زدند
ما گم شدیم پشت نشانها و آیهها
با پرسشی شگفت: کجا را صدا
زدند؟!
غرید ابر وقت عبور از فراز شهر
حتی زمین شنید که ما را صدا
زدند
***
نصرالله مردانی
مهربان آمدی ـ ای
عشق! به مهمانی من
پر شد از بوی خوشت خلوت روحانی من
خوش برآورده سر از باغِ
تماشای وجود
سرو ناز تو به سر فصل زمستانی من
هیچ کس غیرِ تو ـ ای خرمی
دیده! ـ نخواند
حرف ناخواندة دل از خط پیشانی من
میکنم گریه منِ سوخته تا
خنده زند
گل روی تو در آیینة بارانی من
بیقرار آمدی و رفت قرارم از
دست
بنشین تا بنشیند دل توفانی من
آفتابی شدی و یکسره آبم کردی
شد حریر نگهت
جامة عریانی من
بشکن ـ ای بغض! ـ و فرو ریز که در خانة دل
میزند شعله به
جان آتش پنهانی من
هر چه گفتند و بگویند به پایان نرسد
قصة زلف تو و شرح پریشانی
من
***
محمود شاهرخی
سرخوش از ساغرِ
اشراق بلانوشاناند
نکتهآموز لب ناطقه خاموشاناند
حُسن را آینه در آینهاند
از همه روی
تنگ با جلوة او دست در آغوشاناند
آب بر آتشِ سودازدگان میریزند
گرچه از آتش دل چون خمِ می جوشاناند
ز آتش نفس فسونگر به سلامت
گذرند
این سوارانِ سبک سیر سیاووشاناند
هیچ بر حرف حریفان نگذارند
انگشت
واقف سرّ نهاناند و خطاپوشاناند
منعمان نالة حسرتزدگان کی
شنوند؟
ز آنکه این قومِ سبکمغز گرانگوشاناند
رستخیز است و دم صور در آفاق
بلند
حالی این فرقة دنیازده مدهوشاناند
جذبه! عیسیمنشان بهر شفای دل
خلق
از سرِ خوانِ کرم مائده بر دوشاناند
***
سید محمدضیاء
قاسمی
من روح سبز درختانم، رخت شکوفه به تن دارم
لبریز از
گل و از باران، این لهجهایست که من دارم
ای آسمانِ در آرامش! لختی بچرخ و
نگاهم کن
در اوج آبیِ چشمانت شوقِ پرنده شدن دارم
این شورِ با تو پریدن را، تا
آفتاب رسیدن را
از عصر سرد فراسنگی، از غارهای کهن دارم
من عاشقی که گرفتارم
در شهر غربت و گورستان
بیتو چو آدمکی برفی عمری به رنگ کفن
دارم
فوجی پرنده که پرهاشان بوی بهار بیفشاند
این آرزوی بلندی هست کز آسمان
وطن دارم
میآیی از مِه و در این شهر گل میدمد ز مسلسلها
میآیی از مه و اما
من رختی سپید به تن دارم
***
سعید بیابانکی
کیست این آوای کوهستانیِ داوود با او؟
هُرم صدها دشت با او،
لطف صدها رود با او
هر که را گم کردهایـ ای عشق! ـ در او جستوجو کن
شمس با او، قیس با او، نوح با او، هود با او
نیزه نیزه زخم با او، کاسه
کاسه داغ با من
چشمه چشمه اشک با من، خیمه خیمه دود با او
ای نسیم! آهسته پا بگذار
سوی خیمهگاهش
گوش کن، انگار نجوا میکند معبود با او
هر که امشب تشنگی
را یک سحر طاقت بیارد
میگذارد پا به یک دریای نامحدود با او
همرهان بار
سفر بر بستهاند انگار و تنها
تشنگی ماندهست در این ظهر قیراندود با
او
از چه ـ ای غم! ـ قصه تنهاییاش را مینگاری؟
او که صدها کهکشان داغ مکرر
بود با او
مرگ عمری پا به پایش رفت سرگردان و خسته
تا که زیر سایة شمشیرها
آسود با او
صبح فردا کوهساران شاهد میلاد اویند
سرخیِ هفتاد و یک خورشید
خونآلود با او
***
مجید نظافت یزدی
برگرد ـ ای رمیده! ـ بیا گفت و گو کنیم
با خود نگاه آینه را روبهرو
کنیم
ما غیر خوبی تو نگفتیم، صبر کن
آبی نریختهست که ما در سبو
کنیم
ما بندگان و حکم تو جاری، اشاره کن
تا دهر را برای شما زیر و رو
کنیم
گر گل کند جنون صراحت بعید نیست
افشای مشت بستة راز مگو کنیم
حرفی نبوده
است، نماندهست چارهای
جز آنکه بین قافیهها جستوجو کنیم
ما دلقکان هرزه
دراییم، شک مکن
آیینهای بیار و بیا روبهرو کنیم
***
خسرو احتشامی
گیسوی خورشید میلغزید روی
خیمهها
خون و آتش میتراوید از سبوی خیمهها
آب پشتِ تپهها میشست زخم دشت
را
از شرار تشنگی پر بود جوی خیمهها
آسمان آرام در شطِ شقایق مینشست
ارغوان میریخت در جام وضوی خیمهها
شهریار عشق در گرم بیابان خفته
بود
اسب با زینِ تهی میرفت سوی خیمهها
گرد را سر تا به پا آغوش استقبال
کرد
آفتابی شعلهپوش از روبهروی خیمهها
شیههای خونین کشید و از حرم بیرون
دوید
شوق را عرشی غزالِ آیه بوی خیمهها
اسب رنگین یال و تنها بود، تنهاتر ز
کوه
خاک شد با گامِ رجعت آرزوی خیمهها
ساربانان در جرس زنگ اسارت
داشتند
بال میزد بغض عصمت در گلوی خیمهها
***
عباس چشامی
مردی و نگاه رحیمی در سری نبود ببیند
وقتی آسمان کفنت کرد دیگری
نبود ببیند
گرچه اشک بود، نبارید، گرچه ناله بود، فرو مرد
هرچه گریههای
تو خون شد، مادری نبود ببیند
رود و گردباد مخالف؟! غیرتی نبود
بگوید
حنجری و این همه خنجر؟! داوری نبود ببیند
دشنههای خیره رسیدند، مرگ
روی قلب تو میریخت
دست و پا زدی که نمیری، هاجری نبود ببیند
***
محمدرضا روزبه
میعادگاه قافلة آرزو کجاست؟
آه، ای دل
همیشه مسافر! بگو کجاست
وادی به وادی آمدهام از دیار دور
آن سرزمینِ گمشدة
آرزو کجاست؟
ای چشمهای خسته! فراسوی این غبار
دروازههای روشنِ امید کو؟
کجاست؟
اینک ز بُعد گریه یکریزِ ابرها
لبخندههای این افقِ اخمرو
کجاست؟
در کف چراغ دارم و در روشنای روز
پیوسته جستوجوگر انسانم، او
کجاست؟
آنجا که مردمان به ترازو نمینهند
یک پاره نان برابرِ صد آبرو
کجاست؟
بیزارم از حقارتِ دنیای اینچنین
اندیشهای فراتر از این چارسو
کجاست؟
***
احمد عزیزی
بر فراز
بیشة الهام خود
ساریم ما
در سکوت برکهها صد نیلبک زاریم ما
از سفال خاک تا آیینه شفاف
روح
هرچه انسان ساخت از آتش خریداریم ما
در نیستانهای ما آواز عرفانیتر
است
مثنویهای پر از تصویر نیزاریم ما
بادبان لهجهایم و در تکلم
میورزیم
ناخدایانِ هجا را موجِ تکراریم ما
کیست مشعلدار شبهای تخیلخیز
روح
پردهدارانِ شبستانهای پنداریم ما
میشود اندوه ما را روی هرجا پهن
کرد
سفرههای بیریای وقت افطاریم ما
ای رسولانِ زمین! از جلگة ما سر
زنید
چینِ حیرت، رومِ غیرت، هند اسراریم ما
در تبِ اندوهِ ما جوشاندة شبنم بس
است
بستر نرگس بیندازید، بیماریم ما
یک نفس کافیست در آیینه ناپیدا شدن
ز آن
سپس هر جا به هر صورت پدیداریم ما
***
محمد ذکایی (هومن)
اگر که عشق بیاموزدم سرودن را
غزل غزل بسرایم پرنده بودن
را
مبین که کنج قفس دست و بال من بستهست
به سینه میفشرم میلِ پر گشودن را
پی شکستن این تختهبند میکوبم
به تیغههای قفس بالِ آزمودن را
در اصطکاکِ
من و زندگی درنگی کن
اگر که دوست نداری صدای سودن را
دلم به ظلمت زنگار
لحظهها فرسود
خوشا که خشم دهد مژدة زدودن را
خوشا در اوجْ صفیر گلولهای
ناگاه
که پر زدیم هوایِ به خون غنودن را
***
نوذر پرنگ
نوبهارست و میآباد و صبا گلبیز است
چه کنم
با جگر خاک که ماتمخیز است؟
خندة باد در این کاسة گل گوشِ مرا
چون صدای جرس
قافلة چنگیز است
داغ من تازه مکن، دم مزن از دولت باغ
سرخ از سیلی ایام رخ
پاییز است
بال و پر در نفس صبح دروغین مگشا
سخن مدعیان صافیِ دُردآمیز
است
عاشقان! جانب ایثار فرو مگذارید
تیغ او تشنة خونهای بلاآویز است
«زیر شمشیر
غمش رقصکنان باید رفت»
چند پرهیز از آن فتنه که بیپرهیز است؟
نوذر! از جان به علاج
دل ویران برخیز
نوبهارست و میآباد و صبا گلبیز
است
***
بهمن صالحی
درختِ کوچکِ من! عاشق بهاران
باش
رفیق چشمه و همدرد جویباران باش
شعاعِ سایه تو را گرچه بس
بُوَد کوتاه
به سرفرازیِ خورشیدِ کوهساران باش
ز واژههای خود ـ این برگهای
زنده و سبز
قصیدهای به بلندای روزگاران باش
به یمن خاطرة خوابهای خیامی
پناهگاهِ شبِ سرخِ میگساران باش
در این گریوه که خنجر کشید هُرمِ
عطش
نشان واحه به نومیدیِ سواران باش
دوباره جنگل متروک سبز خواهد شد
به سوگواریِ
یاران ز بردباران باش
غبار غم بنماند، چه جای درد و دریغ
همیشه منتظرِ
بوسههای باران باش
چو مرغ عشق به سوی تو پر کشد روزی
به دامنِ افق از چشمانتظاران
باش
***
محمد قهرمان
همچون ستاره
چشم به راهم نشاندهاند
مانند شب به روز سیاهم نشاندهاند
گرد خبر نمیرسد
از کاروانِ راز
شد روزها که بر سر راهم نشاندهاند
در مرگِ آرزو نفسی سرد
میزنم
چون باد در شکنجة آهم نشاندهاند
غافل گذشت قافله شادی از سرم
آن یوسفم که در دل چاهم نشاندهاند
هر روز شیونیست ز غمخانهام بلند
در خونِ
صد امیدِ تباهم نشاندهاند
از پستی و بلندیِ طالع چو گردباد
گاهم به اوج بُرده
و گاهم نشاندهاند
از بیمِ خوی نازکِ تو دم نمیزنم
آیینه در برابرِ آهم
نشاندهاند
شرمم زند به بزمِ تو راهِ نظر هنوز
صد دزد در کمین نگاهم نشاندهاند
در ماتمِ دو روزة هستی به باغ دهر
تنها بنفشه نیست، مرا هم نشاندهاند
***
غلامرضا قدسی
نمیگیرد کسی
جز غم سراغ خانه ما را
به زحمت جغد هم پیدا کند ویرانة ما را
از آن شادم که
غم پیوسته میآید به بالینم
چه سازم گر که غم هم گم کند کاشانة ما را
چه غم
گر جام ناکامان تهی ماند از می عشرت
که خون دیده و دل پر کند پیمانة ما
را
به شوخی میکند آن شوخ با زلف سیه بازی
اگر خواهد به رقص آرد دل دیوانة
ما را
ز سر تا پای من مستی زند موج از نگاه او
نگه دارد خدا از چشم بد میخانة
ما را
دل مشکلپسندم را اسیر خویشتن کردی
به دست آوردی آخر گوهر یکدانة ما را
نیفتد بر زبانها نام ما در زندگی، قدسی!
مگر خواب اجل شیرین کند افسانه ما
را
***
فریدون توللّی
معرفت نیست در این معرفتآموختگان
ای خوشا دولتِ دیدارِ دلافروختگان
دلم از صحبتِ این چربزبانان
بگرفت
بعد از این دستِ من و دامنِ لبدوختگان
عاقبت بر سر بازار فریبم
بفروخت
ناجوانمردیِ این عاقبتاندوختگان
شرمشان باد ز هنگامه رسواییِ
خویش
این متاعِ شرف از وسوسه بفروختگان
یاد دیرینه چنان خاطرم از کینه
بسوخت
که بنالید به حالم دلِ کینتوختگان
خوش بخندید، رفیقان! که در این
صبحِ مراد
کهنه شد قصة ما تا به سحر سوختگان
***
ابوالحسن ورزی
هزاران خار غم بر دل ز جور باغبان
دارم
چه حاصل گر به شاخ گل دو روزی آشیان دارم؟
تماشای چمن خوش باد مرغان بهاری
را
من آن مرغ پریشانم که الفت با خزان دارم
بلای خانمانسوزی و برق آتشافشانی
ز تو ـ ای عشقِ بیسامان! ـ چه آتشها به جان دارم
من آن مرغ شباهنگم
که با تاریکی شبها
ز غمهای نهانِ خود هزاران داستان دارم
بهار زندگی را
غنچة پژمردهای هستم
که هنگام شکفتن رنگ گلهای خزان دارم
***
سید کریم امیری فیروزکوهی
آزاده را جفای فلک بیش میرسد
اول بلا به عافیتاندیش میرسد
از هیچ آفریده ندارم شکایتی
بر من هر
آنچه میرسد از خویش میرسد
چون لاله یک پیاله ز خون است روزیام
کآن هم مرا
ز داغ دل خویش میرسد
رنج غناست آنچه نصیب توانگر است
طبع غنی به مردم درویش
میرسد
امروز نیز محنت فرداست روزیام
آن بندهام که رزق من از پیش
میرسد
***
هادی رنجی
ما را دل از کشاکش دنیا
شکسته است
این کشتی از تلاطم دریا شکسته است
تنها ننالم از غم ایام و جور
یار
باشد مرا دلی که ز صد جا شکسته است
ای گل! برون نیاوردش سوزن مسیح
خاری که عشق تو به دل ما شکسته است
از آنچه پیش دوست بُود درخور
نثار
تنها مرا دلی بُوَد، اما شکسته است
این حسرتم کشد که ز مرغانِ این
چمن
بالِ منِ فلکزده تنها شکسته است
یک دل به سینه دارم و یک شهر
دلستان
بازار من ز گرمیِ سودا شکسته است
ما دلشکسته از میِ مهر و محبتیم
مینای ما ز نشئة صهبا شکسته است
هر چیز بشکند ز بها اوفتد، ولیک
دل را
بها و قدر بُوَد تا شکسته است
رنجی! کجا روم ز سر کوی او؟ که من
پای جهاندویدهام
اینجا شکسته است
***
حسین پژمان بختیاری
شب بر سر من جز غم ایام کسی نیست
میسوزم و میمیرم و فریادرسی
نیست
فریادرسِ همچو منی کیست در این شهر؟
فریادرسی نیست کسی را که کسی
نیست
بیمارم و تبدارم و در سینة مجروح
چندان که فغان میکشم از دل نفسی
نیست
آن میوة جانبخش که دل در طلب اوست
زینتگرِ شاخیست که در دسترسی
نیست
بیش است ز ما طالع آن مرغ گرفتار
کو را قفسی باشد و ما را قفسی نیست
***
محمد فرخی یزدی
شب چو در بستم و مست از
می نابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم
دیدی آن تُرک ختا دشمن جان
بود مرا؟
گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم
منزل مردم بیگانه چو شد خانة
چشم
آن قدر گریه نمودم که خرابش کردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با
شمع
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم
غرق خون بود و نمیمُرد ز حسرت
فرهاد
خواندم افسانة شیرین و به خوابش کردم
دل که خونابة غم بود و جگرگوشة
درد
بر سر آتشِ جورِ تو کبابش کردم
زندگی کردنِ من مُردنِ تدریجی
بود
آنچه جان کند تنم عمر حسابش کردم
***
ابوالقاسم لاهوتی
با دلم دوش سر زلف تو بازی میکرد
خواجه با بندة خود بندهنوازی
میکرد
گاه زنجیر و گهی ماه و گهی گل میشد
مختصر: زلف کجت شعبدهبازی
میکرد
دل ز تأثیر نگاه تو به خالت میجست
مست را بین به کجا دستدرازی
میکرد
قصه را راه نَبد در حرم ما، چون عشق
شعله افروخته، بیگانه گدازی
میکرد
کاشکی دیشبِ ما صبح نمیشد هرگز
با دلم دوش سر زلف تو بازی
میکرد
***
محمدتقی بهار
گر نیم شبی مست در
آغوش من افتد
چندان به لبش بوسه زنم کز سخن افتد
صد بار به پیش قدمش جان بسپارم
یک بار مگر گوشه چشمش به من افتد
ای بر سر سودای تو سرها شده بر
باد!
دور از تو چنانم که سری بیبدن افتد
آوازة کوچک دهنت ورد زبانهاست
پیدا شود آن راز که در هر دهن افتد
شیرین نفتد هر که زند تیشه، که
این رمز
شوریست که تنها به سر کوهکن افتد
***
ایرج میرزا
آزردهام از آن بتِ بسیار ناز کن
پا از گلیم خویش فزونتر دراز
کن
با آنکه از رُخش خط مشکین دمیده باز
آن تُرکِ نازکن نشود تَرکِ
ناز کن
از چشم بد کنند همه خلق احتراز
من گشتهام ز چشم نکو احتراز کن
رند شرابخوارم
و در سینهام دلیست
پاکیزهتر ز جامة شیخِ نماز کن
من از زبان خویش
ندارم شکایتی
چشم است بیشتر که بَوَد کشف راز کن
من پروراندمت که تو با
این بها شدی
طفلی ندیدهام چو تو بر دایه ناز کن
بویی ز بوستان محبت نبردهاند
سالوس زاهدانِ حقیقت مجاز کن
کی آرزوی سَلوی و مَن ره دهد به
دل
آن اکتفا به نان و پنیر و پیاز کن؟
آن را که آز نیست به شاهان نیاز
نیست
سلطان وقت خویش بُوَد ترکِ آز کن
***
علیرضا قزوه
دسته گلها دستهدسته میروند از یادها
گریه کن، ای آسمان! در مرگ
توفانزادها
سخت گمنامید، اما، ای شقایقسیرتان!
کیسه میدوزند با نام شما
شیادها
با شما هستم که فردا کاسة سرهایتان
خشت میگردد برای عافیتآبادها
غیر تکرار غریبی، هان، چه معنا میکنید
غربت خورشید را در آخرین خردادها؟
با تمام خویش نالیدم چو ابری بیقرار
گفتم: ای باران که میکوبی به
طبل بادها!
هان، بکوب، اما به آن عاشقترین عاشق بگو:
زندهای، ای زندهتر از زندگی!
در یادها
مثل دریا ناله سر کن در شب توفان و موج
هیچ چیز از ما نمیماند
مگر فریادها.
***
سید اکبر میرجعفری
در پشت این دریای بیساحل باید دیار دیگری باشد
باید به جز
چشمان ما آنجا چشم انتظار دیگری باشد
بر قلههای موج این دریا هر بار تا نام
تو را خواندیم
فریادمان پژواک سبزی داشت: باید بهار دیگری باشد
آنان که خورشید
حضورت را در آسمانِ دل نمیبینند
در باور موهومشان شاید پروردگار دیگری
باشد
گفتی شب است آنگه که میآیی، گفتی، ولی جز برق شمشیرت
کبریت عشقی کو که در
راهت فانوسدار دیگری باشد؟
وقتی خضوع ابرها را هم در بارش باران
نمیفهمیم
وقتی دل سنگی برای عشق سنگ مزار دیگری باشد
دور از نگاه دیگران باید
با آبروی خود وضو گیریم
مینالم و میگریم، ای ناجی! تا جویبار دیگری
باشد
این روزها، این روزهای سرد باید برای عشق کاری کرد
میدانم، ای موعود! میآیی تا
روزگار دیگری باشد
***
سید ضیاءالدین شفیعی
گیج میخورد دلم پشت خاکریزها
مصرِ آرزو کجاست؟ آه، ای عزیزها!
راه آسمان هنوز ناگشوده مانده است
کی به نور میرسد دست این گریزها؟
انتظار میکشند رویشی دوباره را
شعلههای ساکتِ آخرین ستیزها
بوی مرگ
میدهد، بوی آب و دانه نیز
کوچههای بیشهید، شهرِ دشنه تیزها
چفیههای چاکچاک
خاک میخورند و ما
سالهاست ماندهایم دلخوشِ چه چیزها:
مشتهای آهنین، خطبههای
آتشین
اشتراک دردها، انحصار میزها
***
حسن دلبری
اینجا طلسمِ گنجِ خدایی، شکسته باش
پابوسِ لحظههای رضایی،
شکسته باش
در کوهسار گنبد و گلدستههای او
حالی بپیچ و مثل صدایی شکسته
باش
وقتی به گریه میگذری در رواقها
سهم تمام آینههایی، شکسته
باش
هر پارهات در آینهای سیر میکند
یعنی: اگر مسافر مایی شکسته
باش
اینجا درستی همگان در شکستگیست
تا از شکستگی به درآیی شکسته باش
در انحنای
روشن ایوان کنایتیست
یعنی اگر چه غرق طلایی شکسته باش
آنجا شکستی و طلبیدند
و آمدی
اینجا که در مقام فنایی شکسته باش
مرتضی امیری اسفندقه
حسین آمد و آزاد از یزیدت کرد
خلاص از قفس وعده و وعیدت کرد
سیاه بود
و سیاهی هر آنچه میدیدی
تو را سپرد به آیینه، روسپیدت کرد
چه گفت با تو
در آن لحظههای تشنه حسین؟
کدام زمزمه سیراب از امیدت کرد؟
به دست و پای تو
بارِ چه قفلها که نبود
حسین آمد و سرشار از کلیدت کرد
جنون تو را به مرادت رساند
ناگاهان
عجب تشرّف سبزی، جنون مریدت کرد
نصیب هر کس و ناکس نمیشود
این بخت:
قرار بود بمیری، خدا شهیدت کرد
نه پیشوند و نه پسوند: حرِّ حرّی
تو
حسین آمد و آزاد از یزیدت کرد
***
ابوالفضل نظری
راحت بخوابـ ای شهر! ـ آن دیوانه مردهست
در پیلة ابریشمش پروانه
مردهست
در تُنگ دیگر شورِ دریا غوطهور نیست
آن ماهی دلتنگ خوشبختانه
مردهست
یک عمر زیر پا لگد کردند او را
اکنون که میگیرند روی شانه
مردهست
گنجشکها! از شانههایم برنخیزید
روزی درختی زیر این ویرانه
مردهست
دیگر نخواهد شد کسی مهمان آتش
آن شمع را خاموش کن، پروانه
مردهست
***
سهیل محمودی
ای دستهای شرقیِ
از شرمِ نان کبود!
بسیارتان سلام و فراوانتان درود
اینجا چه میکنید؟ خدا
را، چه میکنید
در غربت مکدر شهر غبار و دود؟
اینجا، بر این بلندای اجساد
برگها
در کوچهای که پاییز آمد در آن فرود
آوازهای خستة خود را به باد
داد
یک روز عابری که بهارانه میسرود
ای گامهای ما که نشستید دیرِ دیر!
ای دستهای
ما که شکستید زودِ زود!
افسوس، با نسیم نبودید هممسیر
اندوه، با پرنده
نبودید همسرود ...
*
«ابریست خانهام»، چه کنم؟ ای ستارهها!
آیا دری
به سمت شما میتوان گشود؟
ما نان و گل برای چه در سفره چیدهایم؟
نوبت رسیده
بود، ولی عاشقی نبود
***
ابوالحسن صادقیپناه
کمی نشستی و با ماه گفتوگو کردی
و عطر خاطرهها را دوباره
بو کردی
نفس گرفتی و ردّ بهار گمشده را
میان غربت نیزار جستوجو کردی
هوا چقدر به موقع گرفت و باران زد
و تو چقدر غزلهای ناب رو کردی:
ـ دلم
چقدر گرفتهست ... کاش میشد رفت ...
(و چشمها را بستی و آرزو کردی)
و زیر
پای تو انگار بغض دریا بود
که منفجر شد و با موجها وضو کردی
به سمت ماه دویدی،
رها، رهای رها
و صورتت را در ابرها فرو کردی
***
مهرداد اوستا
ای پردهدارِ آتشِ غم! هر نفس
بسوز
یک عمر بس نبود تو را، زین سپس بسوز
با آرزوی خنده گل در بهار عمر
ای مرغ
پرشکسته! به کنج قفس بسوز
میسوختی به حسرت و دیدی که عاقبت
بر حال تو نسوخت
دل هیچ کس؟ بسوز
چون غنچه باش پردگی درد خویشتن
زین غم که نیستت به گلی دسترس
بسوز
یک عمر همچو شمع همه شب گریستی
یعنی هوای سوختنت هست، پس
بسوز
هر گوشهای ز دامن آه سفر فتاد
در دست نالهای، دگر ای همنفس! بسوز
***
قیصر امینپور
خستهام از آرزوها،
آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی، بالهای استعاری
لحظههای کاغذی را روز
و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی، زندگیهای اداری
آفتاب زرد و غمگین، پلههای
رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین، آسمانهای اجاری
با نگاهی سرشکسته، چشمهایی
پینهبسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشمانتظاری
صندلیهای خمیده، میزهای
صفکشیده
خندههای لب پریده، گریههای اختیاری
عصر جدولهای خالی، پارکهای
این حوالی
پرسههای بیخیالی، صندلیهای خماری
سرنوشت روزها را روی هم سنجاق
کردم
شنبههای بیپناهی، جمعههای بیقراری
عاقبت پروندهام را با غبار
آرزوها
خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری
روی میز خالی من، صفحة باز
حوادث:
در ستون تسلیتها نامی از ما یادگاری
***
محمد سلمانی
بیحرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست
باور کنید پاسخ آیینه سنگ
نیست
سوگند میخورم به مرام پرندگان
در عرف ما سزای پریدن تفنگ
نیست
با برگ گل نوشته به دیوار باغ ما
وقتی بیا که حوصلة غنچه تنگ نیست
در کارگاه
رنگرزانِ دیار ما
رنگی برای پوشش آثار ننگ نیست
از بردگی مقام بلالی گرفتهاند
در مکتبی که عزّت انسان به رنگ نیست
دارد بهار میگذرد با شتاب
عمر
فکری کنید، فرصت پلکی درنگ نیست
وقتی که عاشقانه بنوشی پیاله را
فرقی میان
طعم شراب و شرنگ نیست
تنها یکی به قله تاریخ میرسد
هر مرد پاشکسته که تیمور
لنگ نیست
***
محمدسعید میرزایی
کجاست جای تو در جملة زمان؟ که هنوز
...
که پیش از این؟ که هماکنون؟
که بعد از آن؟ که هنوز؟
و با چه قید بگویم که دوستت دارم؟
که تا ابد؟
که همیشه؟ که جاودان؟ که هنوز؟
*
چقدر دلخورم از این جهانِ
بیموعود
از این زمین که پیاپی ... از آسمان که هنوز...
جهان سه نقطه پوچی است
خالی از نامت
پر از «همیشه همین طور»، از «همان که هنوز»
ولی تو «حتماً»ی و
اتفاق میافتی
ولی تو «باید»ی، ای حس ناگهان! که هنوز
...
در آستان
جهان ایستاده چون خورشید
همان که میدهد از ابرها نشان که هنوز
...
شکسته ساعت و تقویم پارهپاره شده
به جستوجوی کسی آن سوی زمان، که هنوز
*
سؤال میکنم از تو: هنوز منتظری؟
تو غنچه میکنی این بار هم دهان، که: هنوز
***
محمدکاظم کاظمی
به نوجوانان کارگر
هموطنم
دیدمت صبحدم در آخر صف، کولة سرنوشت در دستت
کولهباری که بود از
آن پدر، و پدر رفت و هِشت در دستت
گرچه با آسمان در افتادی تا که طرحی دگر
اندازی
باز این فالگیرِ آبلهرو طالعت را نوشت در دستت
بس که با سنگ و گچ عجین
گشته تکّه چوبی در آستین گشته
بس که با خاک و گِل به سر برده میتوان
سبزه کشت در دستت
شب میافتد؛ و میرسی از راه با غروری نگفتنی در چشم
یک سبد نان
تازه در بغلت و کلید بهشت در دستت
کاش میشد ببینمت روزی پشت میزی که از پدر
نرسید
و کتابی که کس نگفته در آن «قصه سنگ و خشت» در دستت
بازیات را کسی به هم
نزند، دفترت را کسی قلم نزند
و تو با اختیار خط بکشی، خط یک سرنوشت در دستت
***
عبدالرضا رضایینیا
مشرقِ آن عشق درخشان
کجاست؟
آینة خون شهیدان کجاست؟
وای از این پهنة پُر های و هو
مرد فراوان
شده، میدان کجاست؟
خستهام از عربدة اژدها
شورشیِ غیرت و ایمان کجاست؟
پر شدهایم از طربِ سوز و ساز
گوشة یک گریة شادان کجاست؟
شور غزل با
من و آشوب بغض
ابر فراوان شد، باران کجاست؟
ثانیهها همدم خاکسترند
ساعت دلتنگی طوفان کجاست؟
مُردم از انبوهی بنبست روح
پنجرهها! کوچه عرفان
کجاست؟
***
ساعد باقری
سرخوشم، این ناگهان مستی ز بوی جام کیست؟
شعله میریزد زبانم،
بر زبانم نام کیست؟
کوچههای روشن دل در صدای او رهاست
میرود منزل به منزل،
این طنین گام کیست؟
اینک آن خون ـ خونِ تلخِ سنگ بودنهای من ـ
نذر شیرینکاریِ
شمشیر خونآشام کیست؟
آن جنون لاابالی ـ وحشی صحرای وهم
در پناه
کیست امروز؟ ای عزیزان! رام کیست؟
از پی هم مهر و قهر و مهر و قهر و مهر و
قهر
دانهها پاشیده اینجا، پیش پایم دام کیست؟
شام هر شام این شرار شعله شعله
از کجاست؟
صبح هر صبح این نسیم نو به نو پیغام کیست؟
***
عباس صادقی (پدرام)
شب است و باغ پر از ماتم قناریها
چه عالمی است مگر عالم قناریها
طلسم خواب به چشمان باغ اگر
شکند
شود به گریه دمی همدم قناریها
خدا کند که شود دست سایة خورشید
ز دست حادثهها
محرم قناریها
عقاب پیر فلک را بگو: دگر بس کن
بیا، دمی بنشین در غم قناریها
به فصل رجعت باران امید یاری هست
که گل به دوش کشد پرچم قناریها؟
بیا به خاطر تحریم آسمان مسپار
به دست باد گل مریم قناریها
سیمین بهبهانی
مخوان، مخوان غلطاندازِ
دستِ شیطان را
اگرچه نقش زند آیههای ایمان را
نمانَد این همه مریمنما،
چو برداری
نقاب روسپیانِ دریده دامان را
شُکوه مجمع خورشیدها نپنداری
فریب مزرعة آفتابگردان را
شب است و گرمیِ آتش نمای کرمی
چند
نکرده گرم نفسهای این زمستان را
دروغِ زرورقی بیش نیست این گل و
برگ
که بستهاند به تن شاخههای عریان را
نه آسمان، که نگارینهای است بر
این سقف
کشیدهاند در او نقش مهر تابان را
نمایش است که از پشت پرده دست
کسی
به رقص آورد این سایههای بیجان را
گمان کودکیام کو؟ چو آب و آینه
صاف
قبولِ قصه شهرزادگان و دیوان را
به مرگ باور خود گریه میکنم، که
هنوز
یقین نداشته حتی وجود انسان را
***
رهی معیری
بر خاطر آزاده غباری ز کسم نیست
سرو چمنم، شکوهای از خار و خسم
نیست
از کوی تو بیناله و فریاد گذشتم
چون قافلة عمر نوای جرسم نیست
افسردهترم از نفس باد خزانی
کآن نوگل خندان نفسی همنفسم نیست
صیاد ز
پیش آید و گرگِ اجل از پی
آن صید ضعیفم که ره پیش و پسم نیست
بیحاصلی و خواری
من بین، که در این باغ
چون خار به دامان گلی دسترسم نیست
از تنگدلی پاس دل
تنگ ندارم
چندان کشم اندوه که اندوه کسم نیست
امشب رهی! از میکده بیرون ننهم
پای
آزرده دردم، دو سه پیمانه بسم نیست
***
هوشنگ ابتهاج (سایه)
در این سرای بیکسی کسی به در
نمیزند
به دشت پُر ملال ما پرنده پر نمیزند
یکی ز شبگرفتگان چراغ بر نمیکند
کسی به کوچهسار شب درِ سحر نمیزند
نشستهام در انتظار این غبار
بیسوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمیزند
گذرگهی است پُر ستم که اندر او
به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمیزند
دل خراب من دگر خرابتر نمیشود
که خنجر غمت از این خرابتر نمیزند
چه چشم پاسخ است از این دریچههای
بستهات؟
برو، که هیچ کس ندا به گوش کر نمیزند
نه سایه دارم و نه بر،
بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درختِ تر کسی تبر نمیزند
***
فروغ فرخزاد
چون سنگها صدای مرا گوش میکنی
سنگی و ناشنیده
فراموش میکنی
رگبار نوبهاری و خواب دریچه را
از ضربههای وسوسه مغشوش
میکنی
دست مرا که ساقة سبز نوازش است
با برگهای مُرده همآغوش میکنی
گمراهتر ز روحِ شرابی و دیده را
در شعله مینشانی و مدهوش میکنی
ای ماهیِ طلاییِ مردابِ خون من!
خوش باد مستیات که مرا نوش
میکنی
تو دره بنفش غروبی، که روز را
بر سینه میفشاری و خاموش میکنی
در سایهها
فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او را به سایه از چه سیهپوش
میکنی؟
***
حسین منزوی
تو خواهی آمد و آواز
با تو خواهد بود
پرنده و پر و پرواز با تو خواهد بود
تو خواهی آمد و چونان
که پیش از این بودهست
کلید قفل فلق باز با تو خواهد بود
خلاصه کرده به هر
غمزهای هزار غزل
هنر به شیوة ایجاز با تو خواهد بود
طلوع کن که چنان آفتابگردانها
مرا دو چشم نظر باز با تو خواهد بود
چه جای من؟ که برای فریب یوسف
نیز
نگاهِ وسوسهپرداز با تو خواهد بود
در آرزوست دلم راز اسم اعظم
را
تو خواهی آمد و آن راز با تو خواهد بود
برای دادنِ عمرِ دوبارهای به
دلم
تو خواهی آمد و اعجاز با تو خواهد بود
***
محمدعلی بهمنی
تو از اول سلامت پاسخ بدرود با خود
داشت
اگر چه سِحر صوتت جذبة داوود با خود داشت
بهشتت سبزتر از وعدة شدّاد
بود، اما
برایم برگ برگش دوزخ نمرود با خود داشت
ببخشایم اگر بستم دگر پلک تماشا
را
که رقص شعلهات در پیچ و تابش دود با خود داشت
سیاوشوار بیرون آمدم از
امتحان، گرچه
دلِ سودابهسانت هر چه آتش بود با خود داشت
مرا با برکهام بگذار،
دریا ارمغان تو
بگو جوی حقیری آرزوی رود با خود داشت
***
علی معلّم دامغانی
آفتاب آینهدار است اینجا
ذرّه خورشیدسوار است اینجا
مایة گرمیِ سودا داغ است
لاله سرجوشِ بهار
است اینجا
در حنای من و ما رنگی نیست
خونِ عشّاق نگار است اینجا
بیحساباند صفاکیشانش
سعیِ ما در چه شمار است اینجا؟
عاشقی را نخرند،
ای زاهد!
خودفروشی به چه کار است اینجا؟
پای درکش به ادب، ای صوفی!
سرِ منصور به دار است اینجا
طفل راهاند ـ معلّم! ـ یاران
ور نه سر
منزل یار است اینجا
|