hc8meifmdc|2010A6132836|BehboudFroshgahWebSite|tblnews|Text_News|0xfdff38ec010000007d02000001000200
فلسفه سیاسى سید جعفر کشفى
ابوالفضل شکوهى
حوادث زمینه ساز اندیشههاى کشفى
سید جعفر ابن ابىاسحاق دارابى، معروف به کشفى در سال
1191 ق در اصطهبانات فارس به دنیا آمد در دوران کودکى، اوج بحرانهاى سیاسىنظامى و
درگیریهاى زندیان با یکدیگر و زندیان با آغامحمد قاجار رابا تمام وجود حس کرد. لذا
مىتوان گفت که وى فرزند بحران و زاده ترساز ناآرامیهاى سیاسى اجتماعى بوده است.
مسالهاى که تا پایان عمراو را رها نکرد و باعثشد که همواره از بى ثباتى نگران و
فرارىباشد. پدر او سید یعقوب، از علماى داراب بود که پس از مدتى ترک دیارکرد و
ضمن اقامت در اصطهبانات، در همانجا نیز با دختر شیخ حسینبحرانى ازدواج نمود که
سید جعفر تنها ثمره این ازدواج بود. سیدیعقوب پس از چند سال دوباره به داراب بر
گشته و سرانجام در حدود سال1198، زمانى که سید جعفر هفتساله بود، وفات یافت. فوت
پدر مزید بربحران مذکور شد و از سید جعفر چهرهاى بسیار حساس و بى پناه ساخت.
سید جعفر پس از مرگ مادر فاضلش به اصطهبانات برگشت و
به تحصیل علومحوزوى پرداخت. سپس در آستانه بلوغ و در سال 1208 جهت ادامه
تحصیلروانه یزدگرد گردید و سه یا چهار سال را همراه با تنگدستى فراواندر آنجا
سپرى کرد. در سال 1211 به نجف رفت و در دروس اساتیدى همچونسید محمد مهدى
بحرالعلوم شرکت نمود و پس از چندى به مرحله استادىرسید. سال مسافرت وى به نجف
مصادف بود با حوادث پس از مرگآغامحمدخان قاجار و آغاز مرحله دیگرى از بحران سیاسى
در ایران کهدر خروج ایشان از ایران به سوى نجف، بىتاثیر نمىتوانستباشد.
کشفىمقارن حمله وهابیون به کربلا و نجف از یک طرف و پایان جنگ اول ایرانو روس در
1228 ق از طرف دیگر، به ایران بازگشت; زمانى که نجف دچارابتلاهاى سیاسى مذهبى و
ناامنىهاى فراون بویژه براى علماى شیعه بود ودر ایران، پایان یک بحران بزرگ محسوب
مىشد. همه این سیر و سفرهامىتواند فرضیه روان شناسانه ما مبنى بر تاثیر فراوان و
کارىحوادث ایام بر اندیشه او را تاکید کند; فرضیهاى که مىتواند ازکلیدهاى فهم
اندیشه سیاسى کشفى محسوب شود. سید جعفر کشفى در سال1231 دوباره به نجف اشرف
مىرود تا از خانواده خود دیدارى داشتهباشند. به احتمال قوى این، زمانى است که
فتنه وهابیون رو به سردىگرائیده است. در مدتى که در ایران بود، مهمترین کتابش،
تحفه الملوک،را به خواهش حسام السلطنه، فرزند هفتم فتحعلى شاه، و حاکم
بروجردمىنویسد تا شاید مشکلات نظرى و سیاسى رژیم حاکم را پس از یک جنگدهساله تا
حدى حل نموده و پاسخى براى بحران مشروعیتبه وجود آمدهبراى فتحعلىشاه داده باشد
و در عین حال، زمینه براى ایجاد یک امنیتنسبى فراهم شود. مسائل سیاسى اجتماعى و
فرهنگى دوران شکلگیرى شخصیتوى در این کتاب به نحو بارزى مطرح شده است. مسائل
سیاسى اجتماعى وروانى آن دوران را تا حدودى توضیح دادیم; اما در مورد مسائل
فرهنگىباید گفت، شاید یکى از عمدهترین مسائل فرهنگى فکرى آن زمان، آراء ونظرات
شیخ احمد احسایى باشد که بحرانهاى موجود بستر مناسبى براىرواج آن مهیا کرده بود.
نکته مهم این است که زمانى که مرحوم کشفى دراوج تاثیر پذیرى از اوضاع فکرى فرهنگى
بود، اوج تبلیغات شیخ احمدنیز بود و هماهنگى اندیشههاى او با روحیات و زمینههاى
روانى سیدجعفر باعثشد که اثرات پنهان و آشکارى از او بپذیرد. شاید ضدیت غیرعادى
با روحانیت و اندیشههاى سراسر بدبینانه و گرایش به یک شخصیتایدهآل غیر معصوم از
جمله این تاثیرات باشد. دیگر مساله عمدهفرهنگى، حمله وهابیون به سرزمین عراق بود
که با توجه به روحیاتایشان، منشا یک تاثیر گذارى منفى شد که به صورت ضدیت غیر
عادى بااهل سنتخود را نشان داد. در هر صورت مرحوم کشفى از سال1233 به بعدو تا
پایان عمر در ایران اقامت کرد و در این مدت بین اصفهان و یزد واصطهبانات در تردد
بود تا اینکه به اصرار حسام السلطنه، در بروجردمستقر شده و به سال1267 در همانجا
وفات مىکنند. بدین ترتیب ایشاندوران محمد شاه و سه سال از سلطنت ناصرالدین شاه
را نیز درکمىنماید. دومین اثر مهم سیاسى سید جعفر، میزان الملوک است که پس
ازپایان مرحله دوم جنگ ایران و روس در 1342 و باز به خواهش حسامالسلطنه و به همان
انگیزهها به رشته تحریر در مىآید. دیگر آثارسیاسى و غیر سیاسى وى، در مقدمه احیاگران
میزان الملوک واجابهالمضطرین کاملا احصا و اجمالا شناسانده شده است.
ادعاها و اتهامات بزرگ و تامل بر انگیز
دائره المعارف فارسى مصاحب، ج 2 ص 2225 مىنویسد: «وى
دعوى کشف و کرامت داشت و مدعى بود که 75 بطن قرآن را کشف کرده است و به همیندلیل،
به کشفى معروف شده است.» سید روح الله از نوادگان ایشان در یکىاز پاورقیهاى خود
بر اجابه المضطرین صفحه 70 مىنویسد: «گویند سیدجعفر شبى در عالم خواب، خدمت
امیرالمؤمنین(ع) مشرف گردید و حضرت ازاو پرسید چه مىخواهى؟ وى در پاسخ سه بار عرض
کرد علم، سپس حضرت زبانمبارکش را در دهان او نهاد و فرمود بنوش... و بدین ترتیب
به کشفىمعروف شد.» مرحوم کشفى در ص 244 و 245 اجابه المضطرین ادعا مىنمایدکه
عصمت از خواص انبیا و ائمه نیست و انسانهاى عادى نیز مىتوانند بهمقام صمتبرسند.
در صفحه اول و پنجم تحفه الملوک معتقداست که:
«حسن و قبح اشیاء تمام عقلى است و ... و لاغیر» و
«ائمه هر چهفرمودهاند، توضیح حکم عقل بوده استبراى کسانى که به سبب ضعف عقلخود
نمىتوانند به احکام عقل پى ببرند.» در صفحه 80 تحفه مىگوید:
«آنچه در این تحفه مسطور شده است تا به حال در پرده
خفا و ستراشکال مانده بوده و احدى آنها را حل و منکشف و منفتح نساخته چون کهفتح
این امور بسته به نور حکمتى است که مکررا اشاره به آن شد، چوندیگران در بند ظاهر
آرایى و ریا کارى و دنیا گرایىاند، نه به آنهارسیده و نه آنها را مىفهمند.» با
توجه به این مطالب، به نظر مىرسداتهاماتى نظیر «صوفى بودن» و «ادعاى نبوت و
امامت داشتن» و...
که به ایشان روا داشته شده است، از زمینههاى مناسبى
برخوردار بوده;بویژه که گرایش وى به شیخیه را هانرى کربن نیز، که کتابى هم
دراندیشههاى شیخیه نوشته، مطرح کرده و آقاى «محمد الشخص» در کتاب«اعلام الهجر»،
ج 1 ص193 گفته که شیخیه دو گروهند; یکى رکنیه ویکى هم کشفیه و کامل مصطفى الشیبى
در صفحات متعدد کتاب «تشیع وتصوف» کشفیه و شیخیه را به صورت مترادف و همردیف هم
ذکر کرده است.
جالب توجه است که به جز شیخ آقا بزرگ تهرانى که «السید
جعفرالدارابى... معروف به کشفى» را «من اعاظم علماء الامامیه»خوانده، بقیه کسانى
که از ایشان تمجید کردهاند، چهرههاى مطلوبى بهنظر نمىرسند. به عنوان مثال،
معصومعلى شاه، نایب الصدر شیرازى، ازصوفیان بزرگ در جلد سوم «طرایق الحقایق»، ص
211 کشفى را «منبعالاسرار و مطلع الانوار، کشاف الآیات و الخبر» توصیف کردهاست.
و یافریدون آدمیت از بزرگان و بنیانگذاران فراماسونرى، او را به دلیلانتقادات تند
از جامعه دینى، از پیشروان روشنفکرى ایران دانستهاست.
و حتى حزب توده در نشریه «دنیا»، مقالهاى مستقل را به
تاءئید وىاختصاص داده است. و یا اعتماد السلطنه، وزیر انطباعات دوره
ناصرى،فرصتشیرازى و میرزا حسن فسایى از کسانى هستند که ایشان راستودهاند.
بنابراین، جاى تامل است که چرا علماى بزرگ از ایشان نامىنبرده و تقریبا میان
بزرگان حوزههاى علمیه ظاهرا چهرهاى ناشناختهمحسوب مىشوند.
کشفى و هستىشناسى بویژه حکمت نظرى تاریخ
مطالب سیستماتیک کشفى در این باب به عنوان اساسىترین
مبنا و کلید فهم سایر اندیشههاى متناقض گونه ایشان محسوب مىشود. او در
اولینتحفه، از طبق اول کتاب تحفه، بنابر روش معمول خویش، بحث را با طرحیک اصل
آغاز کرده و سپس براى آن، موءیداتى از کتاب و سنت و اشعاربزرگان مىآورد. اصل این
است که خداوند اولین مخلوقى را که خلقفرمود، «عقل است و آن یکى باید و بیش از یکى
نشاید.» مهمترین شاهدقرآنى و روایى ایشان آیه نور و اولین و چهاردهمین روایت کتاب
العقلاصول کافى است. از نظر وى: «عقل، جوهرى است نورانى دور از حالیت ومحلیت و
کمیت و ابعاد و اقطار... تمامى صفات او به طریق فعلیتاست و کمال محض است و هیچ
گونه نقص ندارد... و اگر او را خلقنمىفرمود، هر آینه جمیع مانده بودند در ظلمت
عدم معدوم»
از دیدگاه مرحوم کشفى، این عقل همان است که در احادیث،
عقل کلى وعقل فعال و «روح محمدى... اسم اعظم... لوح محفوظ...» نامیدهشدهاست. به
نظر ایشان، از احادیث معلوم مىشود که عقل و به عبارتدیگر: «روح آن جناب [پیامبر
اکرم (ص)] به عینه روح جنابامیرالمؤمنین(ع) است و این دو، یکىاند و ظاهر و باطن
و روح و قالبیکدیگرند. به این معنا که روح نبوت آن جناب دو رو دارد; یک روى آن،به
خداوند است و استمداد و استفاضه از خداوند مىنماید و آن باطن وروح آن جناب است و
یک روى دیگر او، به تمام مخلوقات و موجودات است وبه آنها افاضه مىفرماید. و آن،
ظاهر و به منزله قالب آن جناباست»
بنابراین از نظر مرحوم کشفى:
«نبوت مجتمع است از ولایت و نبوت. و ولایت روح و باطن
اوست و نبوتجسد و ظاهر اوست و روح و باطن او، مقام امامت و ولایت... است...و هردو
در آن عالم که عالم روحى و نفس ایشان است، یکىاند و در اشباح واجساد دو تا
مىباشند»
نتیجهاى که ایشان مىگیرد به طور خلاصه، این است که
حضرت امیر(ع):
«باید در شریعت و طریقت تابع حضرت پیامبر(ص) باشد و
ابلاغ و ابرازشریعت و طریقت که معنى نبوت است، از آن حضرت است و اطاعت و تابعیتمن
جمیع الوجوه که امامت ناسوتى است، از آن حضرت است»; اما «آنجناب [حضرت امیر(ع)]
مظهر حقایق غیبیه و اسرار الهیه و افعالربوبیتاند و در دار دنیا متحمل ابراز
حقیقتشدهاند».
مرحوم کشفى در رابطه با خلقت جهل بر این عقیدهاست که
چون براىشناخت هر چیزى به ضد آن محتاج هستیم، لذا عقل را نمىتوان شناخت، مگربه
واسطه جهل و خداوند، جهل را خلق نفرمود، مگر براى شناساندن عقل.
بنابراین خداوند، جهل را ثانیا و بالعرض خلق فرمود تا
عقل که اولاو بالذات، مقصد خلقتبوده است، شناخته گردد. به همین جهت عقل و جهلرا
به یک اراده خلق فرمود; منتهى جهل به تبع عقل خلق شده است. ازدید کشفى جهل «جوهرى
است ظلمانى و... و برى است از ماده و مدت... وظلمت صرف است... و ادبار و مطرودى
است که او را هرگز اقبال و قربمیسر نه... آیت الله غضبانیه و حجاب اعظم ظلمانیه،
اوست... واکتساب جهل و ضلالت تمام موجودات جهلیه و ظلالیه از آن است.»
درنتیجه، میان عقل و موجودات عقلانى از یک طرف و جهل و
موجودات جهلانىاز طرف دیگر، یک تقابل و جنگ آشتىناپذیر وجود دارد و ما این تضاد
راتا جوامع انسانى و سیاسى پىخواهیم گرفت. مرحوم کشفى همان طور که عقلو تجلیات
بعدى آن را به حضرت محمد(ص) و ائمه(ع) و انسانهاى الهىتطبیق داد، جهل اول را نیز
روح و عین ظلمت و خاتم الشقیین کهاحتمالا همان شیطان است، دانسته که ظاهر و باطن
آن، در اجساد وابدان ابوبکر و عمر و تجلى کرده است. و همان طور که نمرود و
فرعونشیطان عصر خود هستند، عثمان و معاویه و... نیز چنیناند; بنابراین،کل تاریخ
انسانى به نزاع شیعه و سنى تحویل و تفسیر مىشود، به طورىکه سایر موارد، در حاشیه
و طفیل تاریخ منازعهآمیز شیعه و سنى قرارمىگیرد که در نهایت، به پیروزى شیعه و
حاکمیتباطنى و ظاهرى عقلمنجر خواهد گشت. قبل از پرداختن به چگونگى ارتباط عقل و
جهل با عالمانسانى و با اندیشه سیاسى، هنوز مسائلى وجود دارد که توضیح آنضرورى است.
و اولین مساله، عوالم عقل و جهل است. اگر چه مرحوم کشفىبراى هر یک از عقل و جهل،
هیجده عالم قائل است; لکن تنها به چهارعالم عمده اکتفا کرده که با آیه شریفه نور
مطابقت دارند و بهعبارتى از آن مستفادند.
عوالم عقل عبارتند از:
1) شجره مبارکه عقل و وجه الى الخلق;
2) مصباح عالم ارواح و نفوس;
3) زجاجه عالم اشباح و مثال;
4) مشکوه عالم سموات.
عوالم جهل نیز بدین ترتیب است:
1) ظلمتبحرلجى و وجه ادبارى جهل;
2) ظلمت موج عالم ارواح و نفوس;
3) ظلمت موج عالم اشباح;
4) ظلمتسحاب ارضین.
«محل تکون بنى آدم» عالمى عقلى و جهلى است که این
عوالم; به آن منتهى مىشوند. در این دیدگاه، همه عوالم عقل به منزله قالبىبراى
وجه اقبال الى الحق عقل بوده و همه عوالم جهل نیز به منزلهقالبى براى وجه ادبارى
جهل عن الحق مىباشد. همین طور کیفیت ارتباطعقل و جهل به عوالم خود به طریق تقدم
و تاخر مىباشد. بدین نحو کههر مرحلهاى، واسطه مرحله بعدى و وسیله مرحله قبلى
است. و کیفیتارتباط نیز مانند رابطه روح و بدن است.
به همین صورت، پس ازرسیدن فیض عقل و جهل به مکان
انسانها نیز لازم است که یک واسطهاىبراى تعلق گرفتن فیوضات مذکور به تک تک انسانها
وجود داشته باشد.
این واسطه در مرحله نخست، ائمه نور و نارند و بعد
روءساى آنها.
ائمه نور پس از معصومین(ع)، عرفا، علما و سلاطین و
ائمه نار پس ازخلفاى ثلاث، علماى سوء و سلاطین و خلفاى جور هستند. بنابراین، هر
نبىو امامى را عدوى است و تاریخ صحنه این نزاع است و آنچه گفته شد، درکتاب میزان
الملوک بیان دیگرى دارد که جایگاه اصلى طرح آن، در همینمقام است. در واقع، قسمت
اعظم کتاب میزان، علاوه بر طرح ضرورت حکومت،شرح تحفه 25 تحفه الملوک است. مرحوم
کشفى در تمهید اول باب دومکتاب میزان، با اشاره به حدیث کنز مىگوید که «این گنج
مخفى همانوحدت و صمدیتخداوند و اثر آن، که عدل مىباشد، بر فرض عدم خلق»هستى
مخفى مىماند و از آنجا که ظهور نسبتبه خفا، کمال محسوب مىشود;خداوند جهان را
خلق فرمود و ظهور این گنج، به تمام کردن خالقیت استو تمامیتخالقیت، به ربوبیت
مخلوق بستگى دارد. و براى تربیت مربى،نیازمند اسباب و وسایل است و به همین جهت،
خداوند اسباب و وسایط فیضرا، که همان عالم هستى است، خلق فرمود. این عوالم واسطه
فیض «بعداز خلقتحضرت مشیت» عبارتند از: «عوالم جبروت عقول و ملکوت نفوسو... و
عالم سقف مرفوع اجسامیه آسمانهاى هفت گانه و بحر مسجورعناصر اربعه» و زمین و جماد
و نبات و حیوان. «پس در هر عالمى،بعضى از مخلوق آن عالم را اسباب و آلات خلقت در
ربوبیتبعض دیگر قرارداد... تا آنکه مىرسد به عالم خاکى آدمى و بنى آدم». از نظر
کشفى،علاوه بر اینکه همه عوالم، اسباب تربیت عالم انسانى است; در خوددنیا انسانها
نیز برخى وسیله تربیتبرخى دیگرند. مثلا پدر و مادر،اسباب تربیت اولاد و سلاطین و
علما، اسباب تربیتسایر اقشار محسوبمىشوند. چنانکه ملاحظه مىشود، تا حدودى نسبت
مبانى اندیشه سیاسى وىبا برخى عناصر اندیشه سیاسى; مثل: ضرورت حکومت و هدف آن،
یعنىتربیت و شکوفائى انسانها را توضیح دادیم. حال اگر بخواهیم به بحثاصلى این
بخش بر گردیم، باید از ثبات ماهیت انسانهاى عاقل و جاهلسخن بگوئیم که به بحث
انسانشناسى و جبر و اختیار و تضاد و کشمکش درجامعه انسانى بر مىگردد.
کشفى عقیده دارد که هر دو دسته انسانهاىعاقل و جاهل
که در اعمال ظاهرى با هم اجتماع کردهاند، در قیقتخود;یعنى، سعادت و شقاوت
ثابتند; زیرا اساسا از نظر عقل، قلب ماهیات وتبدل در ذات ممکن نیست. بنابراین، هر
عمل صالحى که از اهل جهل بروزمىکند و هر بدى و انحرافى که از اهل عقل سر مىزند،
به علتخلطهاى کهبا هم یافتهاند، هر دو عارض و عاریتى است، به طورى که سرانجام،
هریک از دو گروه، از اعمال ظاهرى خود خالص شده، در دنیا یا برزخ یا درروز حشر، به
اصل خویش باز مىگردند.
به اعتقاد کشفى، هر یک ازانسانها را ملکى و شیطانى است
که آنها را دائما به خیر و شر الهاممىدهند و بین آنها نیز تضاد همیشگى است و
گاهى شیطان و گاهى ملک، بررقیب خویش پیروز مىگردند; ولى این پیروزى و شکست عاریتى
بوده و اصلشقاوت و سعادت، ذاتى است. گر چه در این اندیشه، برخى از طوایفانسانهاى
عاقل، ابزار تربیتسایر عقلا هستند; در عین حال خود جهل واهل آن نیز در اصل، ابزار
کمال عقلا بوده و به علت اینکه همیشه اسباباز مقاصد بیشترند، لذا فرقه عقل همیشه
کم بوده و کم هم خواهند بود.
در هر صورت از نظر کشفى، بین اقلیت عقلا و اکثریت جهله
همواره درگیرىو غالبیت و مغلوبیت وجود دارد. پس در صورتى که نور عقل ظهور
داشتهباشد، عقلا با وجود قلتخود و کثرت جهله، بر آنان پیروز مىشوند.البته این
غالبیت و مغلوبیت نسبتبه روى ظاهرى عقل و جهل است و گرنه در روى باطن، همواره
غلبه با عقل است. از نظر مرحوم کشفى، غالبیتو مغلوبیت دو روى ظاهرى عقل و جهل بر
اساس یک قاعده کلى است کهتاریخ بشریت و سرگذشت و سرنوشت ادیان و اقوام از آن
مستثنا نخواهدبود. قاعده مذکور این است که «الشىءاذا بلغ حده انعکس ضده».
بهدیگر عبارت دیگر وى: «فواره چون بلند گشتسرنگون شود.» بنابراین،زمان مغلوبیت
روى ظاهرى عقل، پایان زمان بعثت است.» مرحوم کشفى برهمین اساس، خانه نشینى حضرت
امیر و بر گشت جهال به اصل خود، انفتاحباب تقیه و غیبت صغرى و کبرى و شدت رو به
تزاید تقیه و ظلم و فقر وجهل را تفسیر مىکند. اگر ماهیت عقلا و جهال ثابت است و
انقلاب درماهیت محال است و اگر عالم قبل از معاد عالم تحول است; بنابراین،تمامى
تغییراتى که متوجه عقلا و جهال است، تنها در عقل و جهل تکسبىآن است و «این تکسب
از روى اراده نسبت; بلکه به صورت جبرى واکراهى حاصل مىشود.
کشفى عقیده دارد که چون هر یک از عقل و جهل باتمام
عوالم خود از جمله عالم انسانى، یک ارتباط همیشگى و مستمردارند; لذا هنگام غلبه
جهل، کدورت و نحوست آن به تمامى آسمانهاسرایت مىکند و دوباره باز مىگردد تا به
انسانها مىرسد. در نتیجه،انسانها روز به روز پستتر مىشوند. مرحوم کشفى بر اساس
نوعىجامعهشناسى نخبهگرا عقیده دارد که این تحولات و انحرافات روحى درجامعه انسانى
ابتدا از «اکابر» و بزرگان (نخبگان و اقشار بالاىجامعه) شروع مىشود; چرا که اگر
خلافى از «اصاغر» (اقشار زیرینجامعه) سر زند، اکابر مىتوانند جلوى آن را بگیرند،
در حالى کهاصاغر، هرگز نمىتوانند جلوى انحراف اکابر را بگیرند. بنابراین،انحراف
و نحوست اکابر به اصاغر نیز سرایت مىنمایند و هیچ مانعى همدر کار نخواهد بود.
نظر مرحوم کشفى بر این است که نظام و صلاح ابناءزمان به حکم عقل و مضمون احادیث
وابسته به شش گروه است که سهتاى آنها از اکابر (علما، سلاطین و اغنیا) و سه تاى
دیگر از اصاغر(جاهلین، رعایا و فقرا) مىباشد. انحراف علما، دنیاگرایى;
انحرافاتسلاطین، ظلم و غضب و انحرافات اغنیا، بىتوجهى به فقر است و
انحرافجاهلین، عدم پیروى از علما; انحراف رعایا، عدم اطاعت از سلاطین وانحراف
فقرا، عدم صبر و چشم طمع دوختن به مال اغنیاست. از نگاهکشفى، مکانیزم سرایت انحراف
اکابر به اصاغر، به این صورت است کهوقتى علما دنیاگرا شدند و به علم خود عمل
نکردند، جاهلین از پیروىآنها دست مىکشند، و هنگام ظلم سلاطین، رعایا فرمان
نمىبرند و هنگامبخل اغنیا، فقرا ترک صبر مىکنند و به تملق و خلق پرستى روى
مىآورند.
در نتیجه، هر ششگروه منحرف شده و این انحراف هم بر
اساس رابطهمتقابل اصاغر و اکابر از یک طرف و رابطه جامعه انسانى با عواملبالاتر
از طرف دیگر، رو به تزاید است. تغیر حالات مردم، انقلاب درنعمتها را به دنبال
دارد. مصیبتهاى ناشى از گناهان گروههاى ششگانه،به طور مفصل در احادیثى که کشفى
آورده، بیان شده است; مثل: حکومتفقر و فساد و تسلط بیگانگان و دشمنان بر جامعه
و... البته اوعقیده دارد که ذکر این احادیث نیز دردى از مردم زمان خود دوانمىکند;
زیرا اگر در ظاهر دیده مىشود که مردم اهل عبادتند و به دینو مذهب گرایش بیشترى
نسبتبه گذشته نشان مىدهند، تنها به خاطر آناست که حق در باطن بر باطل غلبه دارد
و در واقع، همه عبادات مذکوررا دنیایى و باعثخسران دنیا و آخرت مىداند.
در هر صورت به نظرکشفى، در زمان ایشان که روز به روز
غلبه جهل بیشتر مىشود و فسادهمه جا را فراگرفته و رو به فزونى دارد، انسان عاقل
کارى جز انزوا ورعایت «تقیه شدیده» ندارد. هر چند مرحوم کشفى که در صفحه56تحفه
الملوک گفتههاى خود را براى ارشاد مردم مىخواند، در ص 65 همانکتاب معتقد است که
به دلیل اینکه هر چه به «دولت ثانیه حق»نزدیکتر بشویم، فساد و انحراف بیشتر شده و
باید بر شدت تقیه افزودهشود; زیرا هیچ امیدى براى هدایت مردم وجود ندارد.
بنابراین، ارشاد وعلما نسبتبه مردم را یا از روى جهل یا از روى دنیا طلبى
مىداند.
مرحوم کشفى در پاسخ به این سوءال که چرا خداوند مردم
عصر وى را باوجود کثرت روز افزون معاصى عذاب نمىکند، بدین صورت پاسخ مىدهد که:
از ابتداى زمان حضرت آدم(ع) تا انتهاى عصر خاتم و از
آن زمان تاظهور دولت ثانیه حق، همه عصر نبوت است و در عصر نبوت نیز بین مردمو حق
و باطل، خلطه و در هم تنیدگى وجود دارد. بنابراین، رحمت ظاهرىخداوند، بالعرض به
اهل جهل هم مىرسد و بالعکس، غضب ظاهرى حضرت حقبالتبع گریبان اهل عقل را نیز
مىگیرد. از طرف دیگر براى نزول عذاب،لازم است که حجتبر اهل باطل تمام گردد; همان
طور که نزول عذاب درامم سابقه نیز تنها زمانى به وقوع مىپیوست که حجت تمام شده
بود واهل عقل و جهل کاملا از هم جدا شده بودند، به طورى که جهال بهتمامه، تابع
جهل و عقلا نیز کاملا و خالصا تابع حق بودند. بنابراین،در زمان حضرت حجت که اتمام
حجت و تمیز حق و باطل انجام مىگیرد، عذابخداوند دامن تمام جهال را در تمام زمین
خواهد گرفت. اگر در این زماندیده مىشود که کفار زندگى بهترى نسبتبه مؤمنین دارند،
به نظرمرحوم کشفى، یا به علت عدم اتمام حجت است و یا به خاطر خلطه کافرمغرب زمین
با نفس موءمنى در شرق است. از طرفى معمورى بلاد کفر هم بهخاطر بلاد ایمان است. از
نظر او، سر تسخیر مؤمنین در کارهاى پست،تطهیر و خالص کردن آنهاست. در هر صورت
فرجام تاریخ به استناد سرنوشتسایر امتها، غلبه عقل استبر جهل، البته از روى
باطن; عصرى که بهعقیده کشفى فهم و سایر قواى ادراکى و حرکات ظاهرى مردم همه از
روىحقیقت است; و به خلاف عصر نبوت که تکلیف بر ظاهر بود و بنابر مداراگذارده شده
بود، در عصر امامت همه مامور باطن بوده و مدارایى نیزدر کار نخواهد بود. معرفتبه
خداوند نه از روى آثار، که از روىشناخت مستقیم صاحب اثر است. عبادات نه از روى
کراهت، که به سبب محبتاست. معاملات نه براى سود، که براى انجام وظیفه صورت
مىگیرد. زهد نهبراى میل پیدا کردن به آخرت، که بعد از میل به آخرت است. و به
خلافنبى که از شریعتبه حقیقت مىرسید، «ولى» از حقیقتبه شریعتمىرسد.
ما در کجاى تاریخ ایستادهایم.
دیدیم که مرحوم کشفى زمان پس از حضرت رسول را آغاز
غلبه سپاه جهل بر سپاه عقل دانست که بر اثر قاعده تاثیر و تاثر رفتار انسانهابا
نظام آفرینش، جامعه انسانى در مسیر تاریخى خود لحظه به لحظه روبه تیرگى و تاریکى
بیشتر سیر مىکند تا زمانى که جهل کاملا فراگیر وآشکار گردد و خوبان و بدان دقیقا
از هم جدا شده و زمینه برگشتدوباره عقل و پیروزى ظاهرى و باطنى او را با قیام
مهدى آل محمد،فراهم آورد و عدالت کامل مستقر گشته و رجعت نیکان تاریخ انجام پذیردو
انتقام اهل حق از اهل باطل محقق گردد. اما سوءال اینجاست که زمانموءلف در کجاى
تاریخ قرار دارد؟ از مطالبى که در جاى جاى تحفهالملوکاظهار شده است، به خوبى بر
مىآید که اکثر علائم ظهور در زمان ایشانظاهر شده و فساد و کفر و... به اوج خود
نزدیک شده است. در صفحه 52تحفه الملوک، یکى از احادیث مفصل مربوط به «احوالات آخر
الزمان» راآورده و در صفحه بعد، همگى آنها را نسبتبه زمان خویش صادق مىداندو در
پایان مىگوید که ذکر این احادیثبراى مردم این زمان فایدهندارد; زیرا یا ناآگاهند
و یا احادیث را توجیه مىکنند که مربوط بهزمان ما نیست. البته این نقد، عالم و
عامى، دولتمرد و دیندار را دربر مىگیرد و هیچ گروهى از تیغ تیز بدبینى وى، جان
سالم بدر نمىبرد.
در بحث «فضیلت انسان به چیست؟» مىگوید; فضیلت انسان
به عقل وایمان است و بلافاصله از فرصت استفاده کرده و برخى از عالمان زمانخویش را
ضال و مضل مىخواند: «پس اشخاصى که به اطلاع یافتن ومجتهد شدن در این علوم منقوله
که اعظم و اشرف آنها علم فقه و صناعتفقاهت است، خود را اهل علم و شرف مىدانند،
با آنکه اخلاق حسنه وکمالات نفسانیه ندارند; هر آینه در نهایت گمراهى و حماقتند و
چنانکهخود گمراهند، دیگران را نیز گمراه مىکنند»
در جاى دیگر مىگوید:
«علم را به قصد دنیا مىخوانند و هرگاه به آنها گفته
شود که ایناخراجات را در جاى دیگر خرج و انفاق کنید، گوش نمىکنند. اکثرمشغولین
به علم از اراذل و نانجیبان و پست همتان و دنیا طلبانهستند. در تمام بلاد و قرى
از براى تحصیل دنیاى دنیه خود به واسطهلباس و صورت علم، با مردمان و بایکدیگر در
منازعه و محاربهاند و بریکدیگر افترائات مىبندند و تکفیر و تفسیق یکدیگر
مىکنند» و «باشدت تباعض و تناکر با یکدیگر اگر یک عالم دیگرى که از جنس
خودشانایضا باشد و وارد ایشان بشود، همگى متفق شده با آن محاربه و منازعهدارند»
و از این سبب است ایضا که همت و سعى خود را در فن فروع بهکار مىبرند، خصوصا
مسائلى را که در اجتماع کردن مردمان به ایشانمدخلیتبیشترى دارد و از سایر فنون
دیگر که اعظم دین باشد، اعراضمىنمایند» و دیگران را هم که مشغولند، چون نقص آنان
را آشکارمىکند، منکر مىشوند و تهمت مىزنند، لذا قرون بىشمار مىگذرد و از
هرهزار نفر یک نفر مطلع بر کتابالله پیدا نمىشود و اگر هم پیدا شود،دنبال ریاست
مىرود و اسم آن را هدایت الناس مىگذارند، لذا حکمیکدیگر را نقض مىکنند، با
آنکه مجتهد نمىتواد حکم مجتهد دیگر را نقضکند.
گر چه این مطالب23 سال پیش از تحریر میزان الملوک
نوشته شدهاست و قاعدتا در زمان نگارش میزان بایستى اوضاع زمانه بدتر شدهباشد;
ولى نوع این مطالب در میزان یا اصلا دیده نمىشود و یا بهمراتب نادرتر است. شاید
علت آن، رفع موجبات این بدبینى و در نتیجهتعدیل در نظریه فلسفه تاریخ ایشان باشد
و یا اینکه نوع و غرض ازتحریر میزان و تحفه با هم فرق داشته است. بدین معنا که
میزان براىمتقاعد کردن اقشار مختلف مردم جهت اصلاح خویش بوده است. این نظر بانوع
بیان خطابى و آوردن داستانها و افسانههاى عامیانه در میزانتایید مىشود و از طرف
دیگر، مطالب تحفه به خوبى گویاى اختلافات شخصىکشفى با برخى علماست که به نوعى
انتقامگیرى شبیه است; به طورى که بههر مناسبتى به نحو نامطلوبى از علما گلایه
مىکند و با وجودى که درعصر قاجار، تشیع و علماى آن نفوذ بیشترى پیدا مىکنند و به
وضوحآشکار است که مردم و علما براى دفاع از کیان دین و ملت و وطن
اسلامىایثارگریها کرده و شهداى زیادى تقدیم مىکنند، باز هم وى که هیچ گاهدر جنگ
ایران و روس و یا فتنه وهابیون حضور جسمى و علمى نداشته،وضع دین و عقل و ایمان
مردم را رو به وخامت مىبیند. از سوى دیگر، درمیان علما، عده فراوانى وجود داشته
که علاوه بر فقه، بر اخلاق وعرفان تاکید مىکردند و کرامات بىشمارى از خود بروز
مىدادند. البتهدر اینجا هم مرحوم کشفى در پاسخ از اسرار نامکشوفى سخن مىگوید که
بااندک توجهى، منطقى بودن آن نفى مىشود. سر نامکشوف این مقام، ایناست که: این
عبادتها ظاهرى است; چون حق هرگز از حقیقتخود نمىافتد وهر چند در ظاهر مغلوب
باشد، اما در باطن غالب است. اشکال دیگر اینعقیده آن است که با روح فلسفه تاریخ
خود ایشان نیز مغایرت دارد;زیرا چنانکه دیدیم، او عقیده دارد که در زمان غلبه
ظاهرى جهل، عقلارو به پنهانى مىروند و این پنهان شدن و آلودگى ظاهرى آنها، روز
بهروز بیشتر هم مىشود و على القاعده در زمان موءلف، عقلا باید در ظاهرهم آلوده
باشند; چنانکه در زمان غلبه ظاهرى حق، جهال به صورتگروهاى ششگانه منافقین و...
ظاهرا لباس عقل و ایمان پوشیده بودند.
انتقاد کشفى به سلاطین نیز در تحفه فراوان است; اما در
میزان، بههمان دلائلى که گفته شد، براى آنان نوعى فره ایزدى قائل است وافسانههاى
زیادى را در مورد برخوردارى سلاطین از الهامات و تاءئیداتالهى حتى نسبتبه بنى
عباس و سلاطین قبل از اسلام ایران، ذکر مىکند.
وى در باب «رابطه با ظالمین» مطالبى مىگوید که گویاى
صفات کلى وغالبى سلاطین است و شامل زمان خود ایشان هم مىشود; البته در موارددیگرى،
تصریح به ظالم بودن سلاطین زمان کرده و طبق اعتقاد تاریخىخود، به ازدیاد ظلم آنان
نسبتبه سلاطین گذشته اذعان دارد. مرحومکشفى عقیده دارد که صفات کلى سلاطین طورى
است که انسان «باید ایضابا اختیار و به طوع و رغبت داخل در خانه ظلمه و اعوان و
انصار آنهانشود و پاى بر فرش ایشان نگذارد و از اموال ایشان نخورد; چون کهجمیع
آنچه در ید تصرف ایشان است، غالبا آن است که شبهه دارد ومظنون الحرمه است و اثر
فاسد خود را در نفس این کس مىنماید و همچنینبا طوع و رغبت، مجالست و ملاقات
ایشان را ننماید; چون که مجالست ومصاحبتبا ایشان لازم دارد تواضع و مداهنه و...
را که جمیع آنهااعانت و میل و رکونى است که منهى عنه و حرام است... بلى اگر از
روىاضطرار و اکراه باشد، یا آنکه نفس، قوتى داشته باشد که از مصاحبتایشان آلوده
به آنچه ذکر شد نشود و معذلک، نیت صحیحه عقلانیه داشتهباشد; از قبیل: هدایت و
ارشاد و امید داشتن تاثیر کلام او در ایشانیا نهى نمودن ایشان را از منکرات یا
نصرت دادن بر مظلوم یا قضاىحاجت موءمنى یا دفع شرى از او یا اطاعت و تمکین نمودن
مردم و رعایااو را از جهت رعایت مصالح عامه مردمان... عیب ندارد.»
وى همچنینبر لفظ سلطان تصریح مىکند و مىگوید که
انسان «باید که مجالستبااکابر و سلاطین ننماید و نهایت احتراز و دورى را از آنها
لازم داند;چون که آنها را وفا نمىباشد و به ادنى چیزى با ندماى خود بد مىشوندو
به محض احتمال و به مجرد گمان، برادر و فرزند خود را مىکشند...
اگر این کس مبتلى به مجالست و مصاحبتیکى از ایشان
بشود، پس باید کهاعتماد بر بشاشت و محبت او ننماید و مثل طفل، نهایت مدارات و
موافقتو مراقبت رابا او بنماید و او را از هواى نفس به طریق رفق و مداراتبگرداند
و... همین طور در بحث گرفتن عطیه ظلمه، سلاطین راباظالمین مترادف گرفته و مىگوید:
«قبول نمودن جوائز و عطیه سلاطینو اهل ظلم که حقوق فقرا در اموال ایشان است، در
صورتى که این کسفقیر و مستحق باشد و به قصد حق خود بگیرد، عیب ندارد.»
مرحومکشفى علاوه بر علما و سلاطین، به توده مردم نیز
بسیار بدگمان است وارتباط با آنان را تا حد ممکن نفى کرده و مىگوید: «[انسانى
کهدنبال کمال است] باید که مصادقه با عامه مردمان نکند و... آشنایى ومعروفیتبا
ایشان را تقلیل نماید; چون که بسیارى آشنایان موجببسیارى حقوق و بى شمارى اذیت
است. از آنجا که ابناء زمان ما... همگىفاسدند و عشره کسى را اقاله نمىکنند و از
لذت او در نمىگذرند و عیوبو عورات او را مستور نمىدارند وبر... و قمطیر حساب
مىکنند و بر قلیلو کثیر حسد مىبرند و براى خود انصاف مىگیرند و براى این کس
انصافنمىدهند وبر خطا و نسیان مؤاخذه مىکنند و عفو نمىنمایند و باطن خودرا بر نفاق
و کینه و ذمائم مشحون مىدارند و تفریق بین الجماعاتمىکنند... و انتظار بلیه و
مصیبت او را مىکشند.» لذا دورى ازمردم را مىستاید و خود دائما در سفر و انزوا به
سر مىبرد.
آزادى و اختیار انسان در قبال الزامات عصر جهل
1- امکان نجات فردى
چنانکه گفته شد، در فلسفه تاریخ کشفى، بویى از جبر به
مشام مىرسد. در این قسمت، با توجه به مطالب مطروحه در سایر موارد تحفه و دیگرآثار
ایشان، به تدقیق مساله مىنشینیم تا از رهگذر آن، معلوم گرددکه انسان کشفى، به
عنوان یک فرد، محکوم جبر تاریخ استیا اینکه درچارچوبه مسیر تاریخ از پیش تعیین
شده، امکان تردد دارد و آزاد استکه تا حدودى که مىخواهد، خود را بسازد و زندگى
کند و کاملا بهضرورتها و الزامات تاریخ گردن ننهد؟ قبل از هر چیز یادآورى دو
مورداز مطالب جبر آلود فلسفه تاریخ کشفى به نظر ضرورى مىرسد; اولاینکه، ایشان در
تحفه26 اظهار مىدارد که: «این دو سلسله عقل وجهل از بنى آدم که با یکدیگر در
اعمال ظاهریه اجتماع یافتند، هر یکدر حقیقتخود، یعنى در سعادت و شقاوت ثابتند;
زیرا عقلا قلب ماهیاتو تبدل در ذات ممتنع است... بنابراین، آنچه از اعمال صالح که
ازسلسله جهل سر مىزند و آنچه از بدیها که از سلسله عقل بروز مىکند،هر دو عارض و
عاریتى است... که سرانجام هر یک از آنها، از اعمالعارضیه خود خالص مىشوند و در
دنیا یا برزخ و یا در حشر و نشر بهاصل خویش باز مىگردند.»
مورد دوم در تحقه 30 است که مىگوید: چونذات عقل و
جهل تغییر نمىکند، تمامى تغییرات در ناحیه ظاهر عقل صورتمىگیرد; زیرا که فقط
عقل تکسبى ایشان تبدیل به جهل تکسبى مىشود واین تکسب از روى اراده نیست; بلکه از
روى اکراه است.
در هر صورتکشفى، دو نوع گفتار دیگر دارد که با توجه
به آنها، نوع اول را بایدتفسیر کرد. گفتار نوع اول، مواردى است که سخن از انواع
ملکات نفسانىو امکان تغییر در برخى از آنها و عدم امکان تغییر در برخى دیگر استو
گفتار نوع دوم نیز مواردى است که بحث از امکانات مساوى یا تقریبامساوى است که این
امکان را به انسان مىدهد که مسیر آینده خود راخود انتخاب کند. مطالب نوع اول حاکى
از این است که ملکات نفسانىانسان (چه جمیله و چه قبیحه) به حسب وجود و عارض شدن
شان بر نفس دودستهاند; یکى، طبیعى و تکوینى که علت آنها همان طبیعت تکوین شخص
استکه به کوچکترین سببى به فعلیت مىرسد و دیگرى، عادى و تکسبى که علتآن مداومت
و عادت است و بدون فکر و موعظه و مجاهده با نفس امارهوجود خارجى نمىیابد. البته
وجود این قسم، فرع قابل بودن طبیعت انساناست، بدین صورت که طبیعتباید نسبتبه
قبول یکى از دو خلق، متضاد ومساوى باشد و در غیر این صورت، هنوز قابلیتخفیفه خلق
ضد، در آنوجود داشته باشد.
بنابراین به تصریح خود کشفى، اخلاق تکوینىتغییرناپذیر
و اخلاق تکسبى تغییرپذیر است و حکمایى که مىگویند هر دوقابل تغییر یا هر دو غیر
قابل تغییرند، از دید او، همگى به خطارفتهاند. وى براى اصلاح اخلاق تکسبى معتقد
است که ابتدا باید مزاجبه وسیله معالجات طبى تغییر داده شود وگر نه هیچ گونه
اصلاحى دراخلاق ممکن نیست. سپس به توجیه حکماى مذکور پرداخته مىگویند: شایدحکمایى
که گفتهاند تغییر اخلاق ممکن نیست، بنابر همین فرض باشد; ولىخطاى ایشان در این
است که مزاج را نیز قابل تغییر نداشتهاند; زیرابه فرق میان مزاج عنصر بسیط و مرکب
نرسیدهاند و مرکب را قیاس بربسیط کردهاند. بنابراین، تمامى نکته به همین
ماهیتبسیط و مرکب برمىگردد. که مرحوم کشفى در توضیح آن عقیده دارد که: یک نوع
تغییراخلاق که مربوط به انبیا و امامان و اولیاست، از طریق قوه عقلمىباشد، بدین
صورت که «اغذیه ملکوتیه» باعث «معالجه روحانیه»مىشود و آن نیز باعث قوت عقل
مىگردد و قوت عقل سبب اعتدال طبایع ومزاج مىشود و آنها نیز موجب کمال اخلاق
مىشوند. البته تاثیر عقل درمزاج در مواردى است که مزاج ناشى از عناصر و طبایع
مرکبه باشد;چنانکه در ما نحن فیه است (و نه در بسیط) و آن تاثیر وقتى است کهطبایع
و عناصر از فیوضات خود عقل و از افراد علیین باشد نه از جهل;زیرا آنچه بسیط است
جزء ماهیات است و تغییر در ماهیات ممکن نیست وآنچه تغییر مىیابد، ماهیت نیست;
بلکه اختلاف صورتهاى ماهیات است;یعنى همان ماهیت مرکبه و غیر مطلقه و قلب ماهیات
مشروط چونکه مشروطبه شرطى است و در وقت انعدام آن شرط، ماهیت هم منعدم مىگردد و
ماهیتمشروطه دیگر که شرط آن محقق است، جاى آن را مىگیرد. این دیگر قلبماهیت
نیست; بلکه عدم ماهیت استبه سبب عدم شرط آن.
اما گفتاردوم: مرحوم کشفى معتقد است که هر یک از افراد
عقل و جهل را، ملک وشیطان موکلى است که آنها را دائما به خیر و شر الهام مىکنند
وبین آنها نیز تضاد همیشگى وجود دارد و این شامل معصوم نیز مىشود،منتهى شیطان
معصوم به دست ایشان اسیر و ملک جهله و ظلمه نیز توسطآنان در بند است; ولى ملک و
شیطان سایرین بنا به قدرت عقلانى و جهلانىآنان در پیروزى و شکستاند تا اینکه
نهایتا یکى بر دیگرى پیروز گرددو در این راه بالاخره ملک عقلا و شیطان جهال بر
رقیب خویش پیروزمىگردند.
کشفى همچنین ضمن فرق گذارى بین فطرت و خلقت
انسانها،براى آنها این امکان را موجود مىداند که وضع خلقتخود را بر همانوضع
فطرت خداوندى بر قرار و باقى دارند و به هجوم حوادث عالم خاک وتغییرات دار دنیا
ضایع و تباه نگردد.
مطالب این قسمت را مىتوانبدین صورت جمع بندى و
نتیجهگیرى کرد که: به طور کلى ما یک استعداد وطبیعت عقلى یا جهلى (با حفظ مراتب)
داریم و یک امکان تلاش براى تحققیا عدم تحقق آنها. استعداد و طبیعت، همان
اهیتبسیطهاى است کهتغییر را بر نمىتابد و تلاشهاى انسان وسیلهاى است که
فعلیتیا عدمفعلیت استعدادها را ممکن مىسازد. از طرف دیگر، ما با یک ظاهر و
یکباطن روبرو هستیم که با استعداد و تکسب متفاوت است و تغییرات ظاهرىتنها تحت
تاثیر شرایط قرار دارند و از حیطه و حوزه اختیار آدمىبیرون است و در واقع بر او
تحمیل مىشود و اکراهى است. بنابراین،اختیارات انسان در ملکات تکسبى حقیقى و باطنى
مورد دارد و در ملکاتتکوینى اساسا منتفى و در ملکات ظاهرى نیز اکراهى و غیر اختیارىاست.
حرف آخر اینکه، انسان کشفى فى الجمله مختار است که از چنبرهضرورتهاى تاریخ رهیده
و به آن تن ندهد و حداقل اختیارى که دارد، ایناست که تا حدودى سرنوشت فردى خویش
را بسازد. اما اینکه آیا مىتوانددیگران را نیز تغییر دهد و اصلاح کند، مطلبى است
که بحثبعدى به آناختصاص یافته است. 2 امکان هدایت دیگران در این باب، سخن در
ایناست که آیا در زمان غلبه جهل، باید مردم را هدایت کرد و باب مفاسدرا سد نمود؟
یا راهى جز گزینش انزوا و دورى از اجتماع وجود ندارد؟
کشفى در اینجا نیز سخنان به ظاهر متناقضى دارد. شاید
سر آن اینباشد که آیات و روایات به راحتى با عقاید و روحیات ویژه وى قابلجمع
نیست. چنانکه قبلا گذشت، مرحوم کشفى ذیل تحفه33، احادیثى رانقل مىکند مبنى بر
اینکه در صورت انحراف گروههاى اجتماعى و سیاسى،انقلاب نعمت رخ مىدهد. بعد مىگوید
که «البته ذکر این احادیثبراىمردم این زمان فایده ندارد; زیرا یا ناآگاهند و یا
اینکه این احادیثرا توجیه مىکنند که مربوط به زمان ما نیست» و در
تحفه36مىگوید: «برخى از علما که دنبال مردم افتادهاند و سعى در ارشادایشان
مىنمایند، یا براى اغراض دنیویه استیا دانش و بینش لازم راندارند و لذا زمان و
وظیفه خود را نمىشناسند; چرا که هدایت مردمقبل از ظهور امام زمان(عج) از محالات
است و یا اینکه اساسا تکلیفعلما حتى قبل از ظهور فساد و غلبه جهل، دعوت و ارشاد
مردم نبوده ونیست; مگر اینکه خود مردم طلب ارشاد نمایند» و حدیث مىآورد که:
«دعوت مردم در دوران غیبت، خود یک فساد است، زیرا آیات
و روایاتنشان مىدهد که هر کس اهل صلاح باشد، خود هدایت مىیابد.»
از طرفىهم در تحفه93 ذیل بحث آداب سفر مىگوید; از
فوائد مسافرت، معروف ومرجع نشدن است که: «ابتلاى به آن در این زمانها که اغراض
مردمان دراجتماع نمودن بر این کس، همگى اغراض فاسده دنیویه است و مرجع شدناین کس
از جمله محرمات و مهلکات نفس است» و در عین حال در ادامهبحث مىگوید:«غالبا در
اجتماع مصلحت و در انفراد مفسده است»
بههر حال ایشان براى عزلت گزینى اهمیتخاصى قائل بوده
و آن را ممدوحمىداند; خصوصا در زمان خود ایشان. لذاست که در سیره عملى ایشان
همعزلت گزینى و فرار از مردم زیاد مشاهده مىشود و براى آن فوائد زیادىمىشمارد;
از جمله: «[1 ] رسیدن به خیراتى که با معاشرت با عامهمردم به دست نمىآید.[ 2 ]
خلاص شدن انسان از مهلکات و بدعتها; زیراکه در معاشرت با مردم باید مدارا کرد...
[3 ] رهایى از تاثیرات بدمعاشران ب د [4 ] رهایى از مجالست احمق و ناجنس که عذابى
استالیم.»
تا اینجا مىتوان نتیجه گرفت که از منظر کشفى تنها، در
یکصورت است که تکلیف علما و اهل عقل قبل از ظهور امام زمان(عج) ارشاددیگران است و
آن، زمانى است که خود مردم طلب ارشاد نمایند. مثل خوداقدامات ایشان در تالیفاتى که
حاوى ارشاد و هدایت مردم است. البتههمیشه تقاضاى یک یا چند نفر براى ارشاد وجود
دارد و در واقع تخصیصایشان تخصیص اکثر است. اما درباره ارشادات بیانى نمىتوان
دنبالمردم رفت و آنها را دعوت به اطلاع نمود; هر چند که آیات و روایاتفراوانى
درباره امر به معروف و نهى از منکر و تبلیغ دین و اخلاقوجود داشته باشد; زیرا همه
اینها به قلم باکفایت ایشان بدین صورتتوجیه پذیرند که: یا به خاطر ثواب زیاد
داشتن عمل ارشاد و هدایتاست; مثل: امر به معروف و نهى از منکر و دعوت به دین و
اتمام حجتبرهر کس که تبلیغ و اتمام حجتبر آنها نشده است و محل آن، جایى استکه
شروط اینها وجود داشته باشد و نه در زمان ما، و یا به علت و ساطتو دلالتبر خیر
است و محل آن، جایى است که خود شخص به ذات خود، طالبهدایتباشد. بنابراین، غالب این
ارشادها براى ریاست است نه دلسوزىبراى رعیت.، در عین حال در آخرین مطلب «طبق
دوم» تاکید مىنماید:
«در ضمن این نوع از کلمات مزیده فایدهاى غیر از تحقیق
و بیاننمىباشد و لکن از آنجایى که ارشاد هدایت و اتمام حجت و ابلاغ معذرتامرى
است لازم و واجب، اقدام به این تحفه نموده شد.»
چنانکه ملاحظهمىشود، دو مورد فوق اساسا با استثناى
قبلى سازگار نیست; زیرا نهتنها دعوت مردم به دین قبل از عصر حجت(عج) از مفاسد
نیست; بلکهاساسا ثواب بسیار نیز دارد و لازم و واجب است. در هر صورت، به
نظرمىرسد که مرحوم کشفى در همه موارد دو نوع اندیشه ارائه داده است;یکى، نظرات و
احکام اولیه که احتمالا تنها مربوط به عصر حاکمیت عقلاست و در عصر جهل یا هیچ
موردى ندارد یا بسیار نادر المورد است.
دیگر، نظرات و احکام ثانویه که عمدتا با عصر جهل
متناسب است.
بنابراین، نگاه مثبتى که گاه به ساز و کارهاى اصلاح
اجتماع از جملهامر به معروف و نهى از منکر و ارشاد عوام شده است، همگى را باید
جزءاحکام و نظرات اولیه ایشان محسوب کرد. لذا اندیشه کشفى در ما نحنفیه، «امکان
هدایت دیگران در عصر جهل»، از سنخ اندیشه هاى واقعگرایانه عصر جهل است که بیشتر
به انزوا و پرهیز از هدایت مردمگرایش دارد و استثنا، بسیار نادر است. سیره عملى و
روحیات خاصایشان و انگیزه وى در تحریر تحفه نیز موءید این نتیجهگیرى است.
3- امکان حکومت عقل (در عصر جهل)
براى بررسى مساله فوق،لازم است ابتدا یک مرور اجمالى
به فلسفه تاریخ کشفى داشته باشیم.
دیدیم که ایشان تاریخ را به دو عصر نبوت و ولایت تقسیم
نموده و قسمتاول را نیز به دو عصر حاکمیت روى ظاهرى عقل و حاکمیت روى ظاهرى
جهلتقسیم کرد. عصر عقل از زمان حضرت آدم تا زمان حضرت خاتم با روندىتصاعدى ادامه
داشت و عصر جهل نیز تا قیام حضرت مهدى(عج) باز هم باروندى رو به رشد، ادامه خواهد
داشت. پس از آن، نوبت عصر ولایت مىرسدکه غلبه عقل استبر جهل هم از روى باطن و هم
از روى ظاهر هر دو.
اگر تاریخ دوره اول را مرور کنیم، در مىیابیم که غلبه
روى ظاهرىعقل به صورت پیوسته و بىگسست انجام نگرفته بلکه لااقل عصر هر یک
ازپیامبران اولى العزم نقطه عطفى در تاریخ بوده است; یعنى در آندوران اکثرا ، جهل
و اهل آن بود که غلبه داشت، الا موردى که پیامبربزرگى ظهور مىکرد و پس از تمیز
کامل دو جبهه، پیامبران پیروز مىشدندو حکومت عقل تشکیل مىدادند. حال اگر هم
اکثریت غلبه جهل رانپذیریم، لااقل باید اذعان کنیم که در دوره غلبه روى ظاهرى
عقل،مقاطعى بوده است که حکومت و جامعهاى جاهلانه وجود داشته و سالها همبه حیات
خود ادامه مىداده است. هر چند که بسیار از پیامبران درمبازره خود پیروز نشده
بودند و بسیارى از آنها به ناحق، مقتول وشهید گشتند. در اینجا قصد ما نقد فلسفه
تاریخ ایشان نیست; بلکهتنها مىخواهیم این سوءال را مطرح کنیم که آیا در زمان
غلبه جهلاولا ، امکان حکومت عقلا وجود دارد یا نه؟ و ثانیا ، آیا امکان
اصلاحدفعى یا تدریجى حکومت و گسستهاى جزیى در تاریخ بویژه در زمان خودایشان موجود
استیا نه؟ در بحث «ما در کجاى تاریخ ایستادهایم» آمدکه وى به طور عموم، سلاطین
و حکام را فاسد و ظالم و اهل جهل خواند باوجود این، در جاى دیگرى اظهار مىدارد;
اما هنوز هم «قلیلى ازسلطنتسلاطین است که متعلق به امر دین باشد.» اگر این جمله
را جدىبگیریم، تخصیصى خواهد بود بر عموم فوق الذکر. اما هنوز فلسفهتاریخ خطى
ایشان را در دوره جهل نفى و گسست در تاریخ را اثباتنمىکند. حداکثر مطلبى که
مىرساند، این است که اگر چه زمان ایشانبدترین زمانها نسبتبه گذشته است; اما
نسبتبه آینده هنوز بهتراست. پس وجود حکومت عقلا در عصر جهل نه تنها امکان دارد;
بلکه تحققهم داشته است; زیرا علاوه بر حکومت این «سلاطین قلیل» که به
مراتبنازله عقل و دین تعلق دارند، حکومت امیرالمؤمنین(ع) که در سالهاىآغازین عصر
جهل بوده، قطعا از حکومت عقلا آن هم در سطح بالا بودهاست. اما اصلاح جدى حکومت در
عصر جهل وجود ندارد; بلکه این حکومت«سلاطین قلیل» هم روز به روز غیر دینىتر و
غیر عقلانىتر خواهد شد.
اما عمل مرحوم کشفى در کتاب میزان الملوک مىرساند که
مىتوانامیدوار بود که عمر این حکومتها را تا حدودى بیشتر کرد یا روندجهلانىتر
شدن آنان را کند نمود و به یک امنیت محدود که مرتبهنازلهاى از حکومت عقل است،
ستیافت تا اندک کسانى که اهل عقلاند،امکان بیشترى براى اصلاح و حفظ خود و
راهنمایى طالبان اندک هدایتبیابند. کشفى در میزان، به شیوه خاصى قلم زده است.
مثلامىگوید:«مدد و الهام خداوند در قلب شیطان...همیشه با سلاطین بودهاست» و
براى تایید این راى، دو حکایت از معتمد ابن متوکل وبرادرش معتضد بالله نقل مىکند.
معتمد در خواب دید که فلان شخص زندانىبىگناه است و دستور آزادیش را صادر کرد.
چون تفحص کردند، معلوم شدکه به ظلم حبس شده بود. معتضد نیز چون به اصلاح نفس خود
همت گماشتهبود، ملاحى را احضار کرد و از او پرسید راستبگو، چرا آن زن را کشتى؟
بعد او نیز اعتراف کرد که به خاطر جواهراتش او را کشته
است; همینطور منصور دوانقى . و این در حالى است که در اجابه المضطرینمىگوید;
مراد از ظالمین، سلاطین بنى امیه و بنى عباساند که رکون بهآنها از گناهان کبیره
محسوب مىشود. راجع به شاه اسماعیل صفوى نیزمىگوید که به خاطر اجتناب از قبایح،
به نور پادشاهى رسید مثالها وداستانهایى از این دست در میزان الملوک به فور یافت
مىشود. از نظرما، این گونه سخن گفتنها آن هم از فردى مانند کشفى، یقینا از
روىتقیه و به رسم اندرزنامه نویسان براى ترغیب پادشاهان اکثرا ظالم یاغیر عادل
نوشته شده است تا کمى به مردم رحم کرده و ظلم کمترى کنند وحداقل بدتر از آنچه که
هستند، نشوند. خود کشفى، فلسفه این گونهبرخوردها با پادشاهان را در تحفه الملوک
توضیح مىدهد و معتقد است کهانسان نباید با سلاطین مجالست داشته باشد; زیرا
سلاطین وفا ندارند وبه اندک چیزى با ندیمان خود بد مىشوند و نزدیکان خود را
مىکشند. پسفایده سلاطین فقط در دور بودن از آنهاست; ولى اگر کسى مبتلا
بهمجالستبا آنان شد، نباید به محبت آنها اعتماد کند و «مثل اطفالنهایت مدارات و
موافقت و مرافقت را با او بنماید و او را از هواىنفس او به طریق رفق و مدارات
بگرداند و... به مقتضاى اراده اوتکلم بنماید، مادام که منافى مصالح عامه و خاصه
مردمان نباشد» وباید «حرمت او را در حضور و غیاب نگاه دارد»
و معناى با زبانکودکى با سلاطینى که مثل کودکند سخن
گفتن; یعنى همین که در میزانصورت گرفته است. در غیر این صورت; باید گفت که کشفى
حکومتهایى مثلمعتمد و معتضد و... را عادل مىداند. در واقع دوران جهل به دوران
عقلبدل شده و کل دستگاه فلسفى او فرو مىریزد. نکته پایانى اینکه، بهطور کلى
کشفى سه نوع اندیشه دارد; یکى، اندیشه هایى که عمدتا مربوطبه عصر عقل است. دوم،
اندیشه هایى که در عصر جهل مورد پیدا مىکند وسومى هم، آنهایى که از روى تقیه
ارائه شده است. البته قسم آخر درواقع اندیشه نیست; بلکه به قول جان سرل «فعل
گفتارى» و به قولاصولیین مطالبى که «دلالت لفظى» ندارد; بلکه «دلالت جدلى»
دارد،است. از طرف دیگر، بویژه ایشان، حداقل دو نوع بیان دارد; یکى، آنهاکه از
حقائق غالبا تلخ پرده بر مىدارد و یکى هم، بیاناتى کهتقیهآمیز و از روى مماشات
هستند.