hc8meifmdc|2010A6132836|BehboudFroshgahWebSite|tblnews|Text_News|0xfdff3aec010000001903000001000700
فلسفه سیاسى در اسلام
داود فیرحى
1- دانش تجملى
اندیشهها، کم و بیش، بازتاب وضعیت اجتماعى تاریخى
هستند و از این حیث که نسبتى با شرایط ظهور خود دارند، امرى تاریخى و
تاریخمندمىباشند; اما همین اندیشهها، آنگاه که موضوع تفکر واقع مىشوند،«تجرید»
شده و به اقتضاى بنیاد نظرى که فراهم نمودهاند، حیات وکیانى مستقل پیدا مىکنند.
مشکل عمده در بررسى هر «فکر نظرى» ایناست که آنها همواره از شرایط تاریخى
اجتماعى خود مىگریزند و باپنهان کردن مختصات زمانى مکانى خود، تمایل دارند که در
عالمجاودانه و بىزمان ایدهها زندگى کنند. بدین سان، هرگونه ارزیابى ازماهیت
اندیشهها، وظیفهاى دوگانه دارد; تحلیل بنیاد منطقى و نظمدرونى فکر، و تحلیل
وضعیت تاریخى جامعهاى که ساختار پایه چنان نظاماندیشه را تمهید نموده است.
درباره فلسفه سیاسى اسلامى دورهمیانه نیز چنین مشکلى وجود دارد. فلسفه سیاسى،
شکلى از اشکال تولیدفکر است و همانند فقه سیاسى، حکایت از ساخت و روابط قدرت در
دورهمیانه داشته و آرزوها و آرمانهاى آن زمانه را بر مىتابد. فلسفهسیاسى در عین
حال، پیچیدگى خاصى دارد; بیش از فقه سیاسى تمایل بهتجرید و استقلال دارد;
رابطهاش با ساختسیاسى تاریخى، نوعا «باواسطه و غیر مباشر» است، و از قدرت بیشترى
در اختفاى مضمونایدئولوژیک خود برخوردار است. فلسفه سیاسى، و بلکه تمام
شاخههاىفلسفه اسلامى، چنین مىنماید که از منازعات سیاسى اجتماعى دورهمیانه
فاصله گرفته است. اندیشه فلسفى اصرار دارد که پیله زمان ومکان را در هم شکافته و
بر محدودیتهاى تاریخى فکر غلبه نماید. اماآیا چنین امکانى وجود دارد؟ آیا
«فیلسوف» یا هر متفکر دیگرى،قادر است که زمان و مکان را در هم نوردد؟ محمد عابد
الجابرى درپاسخ مىنویسد: «نه، فیلسوفى که بر نتایج ایدئولوژیک اندیشه خود،تصریح
ندارد، خطرناکترین فیلسوف است. او ایدئولوژى گذشته را بازتولید مىکند; اما نه به
عنوان ایدئولوژى; بلکه چونان «فلسفه»اىکه خود را خارج از منازعات اجتماعى و
خواستهاى قومى تعریف نموده وبه سان نظرى مجرد و ناب علمى بر هستى و انسان مىداند.
این نوعفلسفه از خطرناکترین فلسفهها است; زیرا هرگاه دستاوردهاى ایدئولوژیىرا
که کار ویژه تاریخى آن به اتمام رسیده است، از نو اعاده مىکند،در واقع، مفاهیم و
تصورات یک عصر را که وظایف اصلى خود را از دستدادهاند، به عصرهاى بعد انتقال
داده و چنین فلسفهاى را براى به عهدهگرفتن هرگونه وظیفهاى براى درگیرى در
منازعات اعصار متاخر، مستعد وبارور مىنماید.»
بدین ترتیب، آنچه از دیدگاه پژوهش حاضر اهمیتدارد،
ملاحظه دو نکته اساسى در فلسفه سیاسى دوره میانه است; نخستآنکه این دانش به
اعتبار نسبتى که با ساخت قدرت دوره میانه دارد،مضمون اقتدارى این دوره را چگونه در
بنیاد نظرى خود لحاظ نموده است;دومین نکته به مساله «وساطت» و ماهیت چنان
واسطهاى برمىگردد کهفلسفه سیاسى اسلامى از طریق آن به انعکاس ساخت قدرت زمانه
در دانشفلسفى مىپردازد. بسیار مهم است که فلسفه سیاسى در جهان اسلام، هرگزبه طور
«مستقیم و مباشر» در زندگى سیاسى مسلمانان وارد نشده وهمواره با «وساطتشریعت»
عمل نموده است; یعنى اقتدارگرایى مکنوندر فلسفه اسلامى، به وساطت تفسیر
اقتدارگرانهاى از شریعت در زندگىسیاسى مسلمانان جارى و سارى شده است. اما فیلسوف
مسلمان، آنگاه کهتدبیر سیاسى را به عهده اصحاب فقه و شریعت وا مىنهد، در نظر و
عمل،حاشیهگزینى و انزواى خود را نیز تایید مىکند; زیرا عدم ورود«مستقیم»
عقلانیت فلسفى در تبلور تصور مدنى از زندگى سیاسى، دلیلآشکارى است که فلسفه هرگز
به طور کامل در بافت فرهنگى اجتماعىجوامع اسلامى وارد نشده است. و از این حیث که
فلسفه نسبتبه فقهسیاسى اهمیت ثانوى دارد، فیلسوفان در رتبهاى دورتر از فقیهان
درزندگى سیاسى قرار داشتهاند.
ورود فلسفه به فرهنگ اسلامى، نه به لحاظضرورت زندگى
سیاسى; بلکه به طور خاص و عمدتا از طریق طب بودهاست. حاجتحاکمان و اشراف دوره
میانه به دانش پزشکى، که سلامتبدنآنان را تضمین مىکرد، موجب گردید که پزشکان را
در دربار خلافت وامیران، ارج نهند. و چون طب شاخهاى از فلسفه بوده و
طبیبان،«حکیم»; یعنى به نوعى فیلسوف بودند، به تدریجبقیه علوم فلسفى، و«نظام
عام» فلسفه را به جامعه اسلامى انتقال دادند. از زمان حنینابن اسحاق طبیب (مرگ
260 ه) که مامون او را به ریاست «بیتالحکمه» بغداد برگزید، تا ابونصر فارابى
(9/339257 ه) و شیخالرئیس، ابن سینا (428370 ه) دانش فلسفى در سایه خلافت و
دیگرامیران مسلمان ترجمه و توسعه یافت. اما این نظام اندیشه که انسانرا در مرکز
هستى نشانده و تفسیر خاصى از مبدا، و حرکت و غایت اوارائه مىداد; بویژه در حکمت
عملى و علم مدنى، با گفتمان دینى حاکمبر دوره میانه درباره انسان و معاد تقابل
داشت. تلاش فلاسفه در حلاین تضاد، و قول به «توفیق» بین دین و فلسفه، هرچند چونانگذرنامهاى،
سفر فلسفه نظرى به جهان اسلام را تسهیل نمود; لیکن حکمتعملى را با توجه به
«وساطتشریعت» براى همیشه به بن بست عزلت فروراند. فلسفه مدنى در فرهنگ اسلامى،
بیش از آنکه علم به قواعد رفتارسیاسى جمعى (عامه) باشد، در واقع، دانش تجملى و
منحصر در خواص واعیانگردیدهوبهاعتبار زبان پیچیدهاى که داشت، نیازمند حمایت
دائمحکمرانان بود.
مشکل فلسفه در ساحت علمى و اجتماعى جهان اسلام ایناست
که بنا به طبیعتخود، دانشى نخبه گرایانه است و برخلاف معارفدینى، امتداد طبیعى
در جوامع اسلامى ندارد. بنابراین، فیلسوفانهمواره نیازمند رعایت اهل سلطه و حمایت
قدرتمندان در بسط اندیشههاىخود بودند. مسلما ، در جامعهاى که فلسفه پیوندى
ناگزیر با سلطاندارد، فلسفه سیاسى نیز نمىتواند قلمروهایى جداى ازقدرت سلطانى
راهدف تاءملات خود قرار دهد. ابوبکر محمد ابن زکریاى رازى در توضیحماهیت رابطه و
مصاحبتخود با سلطان مىنویسد: «من هرگز سلطان راچونان حامل سلاح یا متولى اعمال
او همراهى نمىکنم; بلکه همنشینى منبا سلطان، در مقام طبابت و منادمه [مشاوره]
است که بدین وسیله در دوچیز او تصرف مىکنم; یا در وقتبیمارى که او را علاج نموده
و به اصلاحامر بدنش مىپردازم و یا در وقتسلامتبدن او که در تمام امورى که
بهصلاح او و رعیت او است، به وى مشورت مىدهم».
روشن است که طبیعتچنین مشورتى ناظر به عالم سلطانى
است. با این حال، فلسفه در مجالفکر سیاسى، و بویژه در دو قضیه «امامت» و
«مشروعیت نظام حکومت»نیازمند وساطت فقه و شریعتبود و آنگاه که پاى مشروعیت
رفتارهاىحکومتى به میان مىآمد، فلاسفه به طور طبیعى، مجلس را براى
همنشینى«حاکمان و فقیهان» ترک مىکردند. بدین سان، سخن آنان در سیاست مدنىدر
صورتى شنیده مىشد که سیاست مدنى را به تدبیر فقیهان وا مىنهادندو فقط در چنین
صورتى بود که حدیث از مدینه فاضله فیلسوف، معناىمحصل مىداشت. فیلسوف مسلمان، با
این اندیشه که عقل و شرع منشا ومقصدى واحد دارند، به تلازم فلسفه و نبوت حکم نموده
است. همچنین،فلسفه اسلامى آنگاه که بر ناتوانى عقل در ادراک جزئیات احکام زندگىحکم
مىکند، لاجرم، ادراکات فلسفه عملى و بویژه حکمت مدنى را نیز در«دایره کلیات»
محدود نموده و احکام جزئیات زندگى سیاسى را بهدانش فقه فقه سیاسى واگذار مىکند.
در واقع، نگرش فوق که حاکمبر نظام عام فلسفه اسلامى است، فلسفه مدنى را فاقد
«شرایط امکان»لازم براى ورود به زندگى سیاسى مىنمود. درستبه همین دلیل است
کهفلاسفه بعد از فارابى اهتمام و اعتناى چندانى به فلسفه مدنى نکردندو بیشتر،
مطالب منطق و حکمت نظرى را بسط دادند. دکتر رضا داورىمىنویسد:
«اگر فلاسفه پس از فارابى در تفصیل آن [فلسفه مدنى]
اهتمام نکردند،بدان جهتبود که فارابى به سیاست عملى چندان اهمیت نمىداد، یا
لااقلغرض او از طرح سیاست رسیدن به نتایج عملى نبود; بلکه قصد تاسیسفلسفه داشت و
چون این مقصود حاصل شد، فیلسوفان اسلامى به مباحثسیاسىکمتر علاقه نشان دادند و
با وجود شریعت، چندان نیازى هم به ورود دراین بحث نداشتند».
این تفسیر از جایگاه فلسفه مدنى، در جامعهاسلامى،
موجب شد که فلاسفه مسلمان یا هیچگاه توجهى به فلسفه سیاسىنکنند ویا اگر سخنى از
«مدینه فاضله» مىآورند، قصد تحقق واقعى آنرانداشته باشند. طرح مدینه فاضله بیش
از آنکه ناظر به موضوع سیاسىواقعى باشد، نوعى راه حل فکرى روانى براى نخبگان آشنا
به فلسفهتلقى مىشد. «سیاست» نزد آنان، صرفا فن تدبیر زندگى فردى فیلسوفدر یک
جامعه غیر ملتزم به فلسفه بود که به تعبیر ابن باجه (مرگ533ه)، فیلسوفان در آن
جامعه غریب مىنمودند و براى جبران غربتخود بهتاءملات فلسفى مىپرداختند.
کتاب «تدبیر المتوحد» ابن باجه، پاسخفیلسوف اندلسى از
درماندگى متوالى فیلسوفان مسلمان در مواجهه با«سیاست عملى» است; درماندگىاى که
ناشى از استمرار نظریاتى است کهبراى مدتى طولانى از واقع زندگى گسستهاند، و
«تدبیر» ابن باجه کوششمىکند که به گونهاى تراژیک، هزیمت فلسفه سیاسى از مواجهه
با واقع والحاق آن به حوزه «آرمان» را بپذیرد.
«متوحد» ابن باجه، همانفیلسوف نخبه و یگانه، و یا
فلاسفه متعدد و پراکندهاى است که درمدینههاى غیرفاضله و نیز، جداى از دیگران،
زندگى مىکنند.او انسانىاندیشمند است که تمام انسانها و محیط پیرامون خود را غیر
طبیعىمىبیند و در عین حال، انسانهاى عادىنیزاو را «غیر عادى» تلقىمىکنند. در
چنین شرایطى، فیلسوف چارهاى جز تامل فلسفى براىاصلاحفردىخود ندارد. ابن خلدون
با اشاره به این تفسیر از «سیاست مدنى»مىنویسد: «و آنچه از سیاست مدنى مىشنویم
... معناى آن در نزد حکماءآن چیزى [سیرتى] است که باید هر فرد از مردم آن جامعه
ازلحاظ روان وخوى بر آن باشد تا از فرمانروایان و حاکمان راءسا بىنیاز شود.
وجامعهاى را که در آن، آنچه سزاوار است از این [سیرت] حاصل آید، «مدینه فاضله»
مىنامند و قوانین مراعات شده در آن «جامعه» راسیاست مدنى مىگویند و منظورحکیمان
[مسلمان] آنسیاستى نیست که اهلاجتماع را بهوسیلهمصالحعامه بدان وا مىدارند
چه این سیاست، به جزآن سیاست مدنى است [ که یونانیان و ایرانیان باستان مىگفتند]
و اینمدینه فاضله نزد آنان نایاب و نادر استیا وقوع آن دور است و حکماءتنها به
جهت فرض و به طور نظرى در باره آن گفت و گو مىکنند».
ابن خلدون، فلاسفه مسلمان را از سیاست عملى دور نموده
و آنان را بهگونهاى به انزوا مىراند که در ظاهر، «بى نیازى آنان از حکومت»موجب
بىتفاوتىشان درباره حاکمان و حکومت مىگردد. بدین سان، فلسفهسیاسى در نزد
فلاسفه اسلامى دوره میانه، به نوعى تامل اخلاقى و فردىتغییر ماهیت داده و بىآنکه
سیاست جامعه را مورد تامل قرار دهد، بهفرهنگى فلسفى اخلاقى بدل شد که هدفش، تدبیر
نفس فرد براى حفظ عزتو آرامش خود درجامعه غریب بوده است. به عبارت دیگر، فلسفه
سیاسىبدون هیچ نسبتى با تحولات زندگى سیاسى، چونان نظریهاى فلسفى و غیرعملى در
سیاست مىنمود که، به صورتى مجرد از مواد و واقعیات سیاسى،زبان به زبان، از
متقدمین به متاخرین، منتقل مىشده است.
به همین لحاظ که فلسفه سیاسى در جهان اسلام، دانشى
بلاموضوع بود،گفتمان فلسفه مدنى نیز تاثیرى در زندگى سیاسى بر جاى نگذاشت.
فیلسوفان مسلمان هرگز در مجال سیاست ظاهر نشدند. آنان
هرگز به تلاش واجتهاد در میدان سیاست نپرداخته و با آراى فقیهان در مسائل سیاسى
ومشروعیت دولتها رقابت و احتجاج نکردند. هر چند بعضى فیلسوفان، همچونابن سینا و
ابن باجه در سیاست عملى نیز وارد شدند; اما چنان که علىاوملیل استدلال مىکند،
هیچ نسبتى بین فلسفه سیاسى و تجربه سیاسىآنان وجود نداشت و چنان که «رساله الطیر»
ابن سینا و «تدبیرالمتوحد» ابن باجه نشان مىدهد، فیلسوفان همواره بر محاسن عزلت
ازجامعه و سیاست پاى فشردهاند.
با این حال نظریههاى سیاسى فیلسوفاناز آن روى که
انتزاع ساخت قدرت در دوره میانه هستند، همگى ساختاقتدارى دارند.
2 فارابى: اقتدار در شهر فیلسوف
ابونصر فارابى، بزرگترین فیلسوف دوره میانه است که
اندیشههاى او ازدیدگاه «فلسفه مدنى»، نخستین، مهمترین و واپسین تلاشها در
جهتتاسیس و تدوین نظامى از اندیشه عقلى، در سیاست دوره اسلامى است.
درباره اندیشه فارابى و تبعا ، فلسفه سیاسى اسلامى،
آثار زیادى وجوددارد; اما آنچه در پژوهش حاضر اهمیت دارد، ارزیابى نسبت ایناندیشه
با ساخت قدرت دوره میانه و بنابراین، بازتاب و باز تولیداقتدارگرایى آن در اندیشه
سیاسى فیلسوفان این دوره است. فارابى(259339 ه)، چنان که تذکره نویسان گزارش
نمودهاند، اندیشمندى غیرسیاسى و به دور از شور و شر دربارهاى سیاستبود. بدین
سان، فیلسوفىکه براى نخستین بار در تاریخ فلسفه اسلامى از شهرى آرمانى و
خصایصاجتماع مدنى سخن، مىگفت ، خود از غوغاى شهر و همهمه اجتماع مىگریختو به
تامل در عزلتباغها و کناره جویبارها پناه مىبرد. در اینصورت، معناى سخن او از
«مدینه فاضله» چیست؟ به سادگى نمىتوانداورى کرد که «مدینه فاضله» صرفا جهانى
است که فیلسوف به یارىخیال بنا نموده است، تا از زندگى واقعى بدان پناه جوید.
هرگزنمىتوان شهر فیلسوف را ساختمانى معلق در فضاى مجرد اندیشه، وبىارتباط با
زندگى و زمانه دید. چنین شهرى، هر چند انتزاعى است اماانتزاع ساخت و روابط قدرت در
دوره میانه است. فارابى نیز، هماننددیگر اندیشمندان و انسانهاى دوره میانه، «در
رودخانه زمان» قراردارد، و از آن روى که محصور در شرایط تاریخى است، فقط مىتواند
شرایطامکان و محدودیتهاى خود را در هیاءت فلسفهاش نمایش دهد.
فیلسوفمسلمان آنگاه که پرسش از ماهیت «مدینه فاضله»
مىکند، در واقع، اینمساله را طرح مىکند که ما خود، به اعتبار ساخت قدرت در
دورهمیانه، چه وضعیتى داریم و چیستیم. به همین دلیل است که فلسفه فارابىو تمام
فلسفه اسلامى، سراسر سیاسى و یکسره تاریخى است. فلسفه دورهمیانه، سیاستحال و
حاضر در تاریخ اسلام، و در عین حال، تاریخ ضرورىو اجتنابناپذیر براى سیاست و
قدرت در جامعه اسلامى است و از این حیث،به رغم فاصلهاى که با زندگى سیاسى دارد،
خالى از وجه ایدئولوژیکنیست.
در این سطور، مجال آن نیست که تمام ابعاد ایدئولوژیک و
اقتدارگراىفلسفه فارابى طرح و بررسى شود و تنها به ملاحظاتى اکتفاء مىشود که
هرخواننده آثار فارابى، ناگزیر، به مدلول اقتدارى فلسفه سیاسى دردوره میانه پى
مىبرد; اما به این لحاظ که سیاست مدنى، در تفکرمعلم ثانى، جزئى از نظام عام فلسفه
او است، هرگونه اشاره درباره«مدینه فاضله»، لاجرم، بر تمام ارکان فلسفه
فارابىنیز سرایتمىکند. فارابى سیاست مدنى را در افق فلسفه وجود طرح مىکند و
باتوجه به دریافتى که از مراتب هرمى موجودات و کیفیت صدور و ارتباطآنها با سبب
اول دارد، به استنتاج هستى مدنى انسان و مرتبه وجودىمدینه او مىپردازد. معلم
ثانى بر این اساس، ملاحظات ذیل را واردفلسفه سیاسى مىکند:
1 الهیات و سیاست را در منظومه واحد فلسفى در آمیخته،
و با تکیهبر وحدت و شیوه استدلال، نتایج آن دو را به یکدیگر تعمیم مىدهد.
فارابى در «آراء اهل المدینه الفاضله» مىنویسد: «فان
السبب الاولنسبته الى سائر الموجودات کنسبه ملک المدینه الفاضله الى سائراجزائها;
نسبتسبب اول به سایر موجودات مانند نسبت پادشاه مدینهفاضله به سایر اجزاى آن
است.» همچنان که در آفرینش، کلیهموجودات از وجود اول حادث شده و به وسیله آن نظام
مىیابند، وجودمدینه نیز وابسته به وجود رئیس اول بوده و سامان خود را مدیون اواست
و مدینه، نظمى مطابق نظم عالم دارد: «پس، مدینه در این صورت بهگونهاى است که
اجزاى آن با یکدیگر ارتباط و ائتلاف داشته و در یکنظام مراتبى، بعضى تقدم و برخى
تاخیر دارند. مدینه شبیه بهموجودات طبیعى مىشود و مراتب [اجزاء] آن نیز شبیه به
مراتب موجوداتطبیعى است که از موجود اول شروع شده و به ماده اولى و عناصر
نازلمنتهى مىشود، و ارتباط و ائتلاف اجزاى مدینه، شبیه به ارتباط موجوداتمختلف
و ائتلاف آنها است. و مدبر چنین مدینهاى، شبیه به سبب اولاست که وجود دیگر موجودات
به توسط او و قائم به اوست; «و مدبر تلکالمدینه شبیه بالسبب الاول الذى به وجود
سایر الموجودات».
2-فارابى، با توجه به اندماج الهیات و سیاست، که رئیس
مدینه را تشبهبه خدا نموده و اجزاى مدینه را نسبتبه رئیس، در حکم اجزاء و
مراتبعالم نسبتبه مبدا اول معرفى مىکند، گام مهم دیگرى برمىدارد; وى،اولا ،
نوعى سلسله مراتب ه رمى در موجودات طبیعى «لحاظ» مىکند وآنگاه همین نظم سلسله
مراتبى مفروض در عالم الوهیت و طبیعت را بهعالم انسان و سیاست نیز تعمیم مىدهد.
فارابى در فصل هشتم «آراء»،اشاره مىکند که موجودات عالم وجود بسیارند و با وجود
بسیارى، متفاضلهستند; یعنى، برخى بر تراز بعضى دیگر و پائینتر از بعضى
دیگرمىباشند. وى موجودات الهیه را به تفضیل، از عالیترین به پائینترین وبرعکس،
موجودات طبیعى را از ناقصترین به کاملترین، رتبه و ردهبندىمىکند. درباره نظام
وجود از افضل به ادنى مىنویسد: «و بنابراین،نظام خلقت از کاملترین مرتبت وجود
آغاز مىشود و در رتبه بعد و بهدنبال آن موجودى که کمى ناقصتر از او است، حاصل
شده و قرار مىگیرد وهمچنین پس از این مرتبه، همواره مراتب دیگر به ترتیب الانقص
فالانقصقرار مىگیرند تا به موجودى پایان یابد که هرگاه به یک مرتبه بهمادون
رود، به مرتبهاى رسد که مرتبه «لا امکان وجودى» است. و بدینترتیب، سلسله
موجودات در آنجا منقطع مىشود».
فارابى، سپس به نظمموجودات طبیعى و «تحت قمر» اشاره
مىکند و مىگوید: «و ترتیب وجودىاین موجودات، بدین وضع بود که نخست از لحاظ
وجودى اخس موجوداتمقدم بود و سپس به ترتیب «الافضل فالاءفضل» تا به موجود
افضلىپایان یابد که افضل از او نبود. بنابراین، اخس موجودات جسمانى،«ماده اولى»
بود که مشترک بین همه موجودات طبیعى است. و افضل ازآن، اسطقسات و بعد معدنیات، بعد
نباتات و سپس حیوان غیر ناطق وسرانجام حیوان ناطق، و موجودى برتر از حیوان ناطق
[انسان] نبود».
فارابى به دنبال تحلیل فوق، درباره مراتب موجودات و
فلسفه وجود،بر شباهت و یگانگى ساختار عالم و نفس انسانى از یک سو، و سلسلهمراتب
اجزاى مدینه از سوى دیگر، تاکید ورزیده و این سه مرتبه ازوجود را داراى احکام واحد
مىداند. به نظر او، همچنان که کانون تحلیلدر توضیح ساختار عالم، مبدا موجودات و
سبب اول است، کانون تحلیلوجود انسان، قلب و کانون تحلیل مدینه، راس هرم حیات
سیاسى; یعنىرئیس اول مدینه است. در انسانشناسى معلم ثانى، «قلب، عضورئیسهاى است
که هیچ یک از اعضاى دیگر بدن بر او ریاست ندارند و بهدنبال آن دماغ است; زیرا
دماغ نیز عضو رئیسه است ولیکن ریاست او نهریاست اولیه; بلکه ریاست ثانویه است.
چرا که از یک طرف تحت ریاست دلاست و از طرف دیگر، بر بقیه اعضا ریاست مىکند.
زیرا فى نفسه خادمدل است و سایر اعضاء نیز خادم آن هستند». فارابىدر فصلى با
عنوان«گفتار در عضو رئیسه»، به مقایسه و یگانگى جایگاه قلب، رئیس مدینهو سبب
اول (یعنى خداوند) در سلسله مراتب وجودات مىپردازد ومىنویسد: «و همان طور که عضو
رئیسه بدن بالطبع کاملترین و تمامتریناعضاء، هم فى نفسه و هم در افعالى است که
ویژه او است... رئیسمدینه نیز، در آنچه ویژه او است، کاملترین افراد و اجزاى
مدینهاست... . همچنان که در انسان، نخست قلب موجود مىشود و سپس او سببتکوین
سایر اعضاى بدن مىگردد و سبب حصول قوتهاى اعضاى بدن و تنظیممراتب آنها مىشود،
وضع رئیس مدینه نیز چنین است که نخستباید اواستقرار یابد و سپس او، هم سبب تشکل و
تحصل مدینه و اجزاى آن شود.
و هم سبب حصول ملکات ارادى اجزاء و افراد آن و ترتب
مراتب آنهاگردد... . و حال موجودات عالم نیز چنین است; زیرا نسبتسبب اول بهسایر
موجودات مانند نسبت پادشاه مدینه فاضله استبه سایر افراد واجزاى آن».
مهمترین نتیجهاى که فارابى از این مقدمات و در
حوزهفلسفه مدنى مىگیرد، تقسیم اعضاى مدینه به اجزاى نابرابر و تحمیل یک«نظم
سلسله مراتبى و عمودى» بر اجزاى مدینه است که قوام و دوام هریک از آن اجزاء، به
رئیس اول است. در این نظم مراتبى; «هر جزء ازاجزاى مدینه، رئیسى دارد که هیچ رئیسى
بالاتر از او نیست. همچنینانسانهاى تحت ریاست وجود دارند که بر هیچ انسان دیگر
ریاست ندارند.
در بین این دو; یعنى رئیس مطلق و مرئوس مطلق، انسانهاى
دیگرى قراردارند که در عین حال که رئیس بعضى هستند، تحت ریاستبعضى دیگر
نیزمىباشند».
فارابى به این ترتیب، رئیس مدینه را بر مدینه
تقدممىدهد و با تکیه بر مقدماتى که دارد، اندیشه سیاسى او ناگزیر درراس هرم
اجتماع سیاسى متوقف مىشود. وى به این لحاظ که توانایىهاىانسانى یا فطرت آنان را
گوناگون و متفاوت مىبیند، رابطه میانانسانها را، رابطه تراتبى میان ناقص و کامل
و نه رابطه میانانسانهاى آزاد و برابر مىداند و لاجرم، به توجیه ریاست
اقتدارىبرخى از آدمیان بر دیگران مىپردازد. در این راستا، آنچه براى
فارابىمىماند، و یا اینکه منظومه فلسفى او حکم مىکند، نه تحلیل ماهیتمدینه;
بلکه توضیح جزئیات اوصاف رهبرى و خصایص انواع رهبران مشروعاست که «حکمت و دانش»
مهمترین این اوصاف است. با تکیه بر ایندریافت است که رضا داورى به درستى توضیح
داده است که «فارابى بهبیان آراى اهل مدینه و مقام و صفات رئیس فیلسوف اکتفا»
کرده است.
3- ابراز اهمیت دانش در زندگى سیاسى و اصرار بر قدرت
رئیس اول درتجاوز از عالم حسى و دریافت وحى از طریق سلسله مراتب عقول از
عالمالهى، اقتدار گستردهاى به رئیس مدینه فاضله مىدهد. فارابى با تشبیهنظم
سیاسى به نظم کیهانى و ارتقاى انسان حاکم به ملکوت خداوند،نظریهاى از عقل را طرح
مىکند که در شکلگیرى نظم اقتدارى در زندگىسیاسى، نقشى اساسى دارد. نظریه عقل
فارابى بر مفهوم ارتباط عقلانسانى با عالم مفارق از ماده، به وساطت عقل فعال بنا
شده است. کارعقل فعال، به جز اعطاى معرفت و رساندن عقل بالقوه به عقل مستفاد،اعطاى
مبدا ونیرویى است که انسان را به صفات خداوند متصف نموده واو را براى رهبرى در
مدینه آماده مىکند.
این نظریه، با طرح پرسشىاساسى که آیا انسان عالم
استیا جاهل، نظم سیاسى را براساس تفاضلعلم و جهل انسانها استوار نموده و با اعطاى
ریاستبه عالمان، اطاعتدیگران از آنان را امرى ناگزیر تلقى مىکند و از این حیث،
بینمدینه فاضله و «مضادات» آن تقابل مىافکند. در اندیشه فارابى، بهاین دلیل که
علم و جهل یا دانایى و نادانى درجاتى دارند، تمام زندگىسیاسى و در تمام مدینهها،
اعم از مدینه فاضله یا مضادات آن، نظمىتراتبى و نابرابر وجود دارد و نابرابرى در
جوامع انسانى، اصلى اساسىو مشروع است. فارابىاین نابرابرى رابر بنیاد درجاتى از
دانش ونادانى، و تمایز استعداد و فطرت انسانها در کسب آن درجات استوارنموده است:
«فطرت همه انسانها براى قبول معقولات اولیه [که نخستینمعارف براى نیل به سعادت
است] آمادگى ندارد; زیرا اشخاص انسان،بالطبع، با قواى متفاضل و استعدادهاى متفاوت
خلق شدهاند.
مردمانى که فطرت سالم دارند [و مىتوانند به سعادت
برسند] فطرتىمشترک دارند که آنان را مستعد دریافت معقولات مشترک نموده، و
همهآنان را به سوى امور و افعال مشترک سوق مىدهد. سپس، تک تک آنان برحسب فطرت
خاص خودشان با دیگران تفاوت و اختلاف پیدا مىکنند و هر کداممستعد قبول معقولات
ویژه مىگردند ... و همچنان که در سرعت و اندازهاستنباط و ادراک، و نیز قدرت
ارشاد و تعلیم متفاوتند، در قدرت برافعال بدنى هم تفاضل دارند.»
فارابى اضافه مىکند; همچنان که طبعانسانها براساس و
مراتب انواع صنایع و علوم تفاضل دارند، در درون هرجنس و رشته از صنایع و علوم نیز
چنین سلسله مراتبى وجود دارد. بدینسان، کسى که قادر به استنباط جنس خاصى از علوم
و صنایع است، نسبتبهکسى که چنین قدرتى ندارد، ریاست دارد. و نیز کسانى که در
داخل همانجنس، آموختهها و تجاربى بیش از دیگران دارند، بر آنان
ریاستخواهندداشت. و چون هدف از وجود انسان، رسیدن به سعادت است و از طرف
دیگر،فطرت انسانها به گونهاى نیست که به نفس خود، سعادت را دریابد وابزارهاى عمل
به آن را به دست آورد، لاجرم، انسانها کم و بیش،نیازمند معلم و مرشد در زندگى
سیاسى هستند. معلم ثانى توضیح مىدهدکه اکثر انسانها نیازمند تعلیم وارشاد بوده و
بنابراین، به نوعى،نیازمند ریاست دیگرى هستند; زیرا انسانها به اعتبار توانایى در
کسبدانش، و قدرت اجراى آن در جامعه، به چند گروه تقسیم مىشوند; اکثریتمردمان
فقط مىتوانند به تقلید از دانش دیگران «عمل» نمایند. اینانبىآنکه سهمى از
ریاست داشته باشند، براى همیشه و در همه مواردفرمانبردار هستند. جمعى دیگر در عین
حال که مقلد یک معلم و مرشدهستند اما قادرند که تعالیم مرشد و راهنماى دانشمند خود
را به کاربسته و حتى دیگران را نیز به اجراى آنها وادارند. به نظر فارابى،این گونه
انسانها سهمى از ریاست دارند و همچنان که مرئوس رئیس اولهستند، رئیس دیگران نیز
مىباشند و به همین لحاظ، فارابى آنان رارئیس ثانى مىنامد. فارابى درباره دانش و
جایگاه رئیس اولمىنویسد: «پس، رئیس اول على الاطلاق، کسى است که در هیچ موردى
نهاحتیاج دارد و نه اصلا اتفاق مىافتد که انسانى بر او ریاست نماید;بلکه علوم و
معارف بالفعل براى او حاصل شده و بدین وسیله، هیچ حاجتىدر هیچ چیزى به انسان
دیگرى ندارد که او را ارشاد نماید. او قدرتزیادى در ادراک جزئیات چیزهایى دارد که
سزاوار استبدانها عملنماید. و نیز قدرت ارشاد تمام انسانهاى غیر خود را دارد و
مىتواندهمه آنان را به عمل به چیزهایى که براى رسیدن به سعادت لازم است،وادار
نماید. چنین ویژگیهایى منحصر در صاحبان طبایع عظیم و برترىاست که نفس خود را به
عقل فعال متصل نمودهاند ... .
و چنین انسانى در حقیقت، همان پادشاه در نزد قدما است
و کسى است کهشایسته است گفته شود که به او وحى مىرسد; «و هذا الانسان هو
الملکفى الحقیقه عندالقدماء و هو الذى ینبغى ان یقال فیه انه یوحىالیه.»
فارابى، علاوه بر تحلیل فوق، که انسان دانشمند و مرشد
رارئیس اول جامعه سیاسى دانسته و با تقدم آن بر دیگر ریاستهاى جامعهانسانى، فقط
چنین مدینه / امتى را «فاضله» معرفى مىکند، استدلالدیگرى نیز بر «دانش سالارى»
در زندگى سیاسى ارائه نموده است; معلمثانى آنگاه که به اقتفاى افلاطون، رئیس
مدینه را به طبیب حاذق تشبیهمىکند که براساس دانش خود به معالجه بدنها
مىپردازد، در واقع،پرتویى بر خصلت اقتدارى شهر فیلسوف مىاندازد و تشخیص
مصلحتشهر رابه عهده حاکم دانشمند گذاشته و بىآنکه نیازى به نظر شهروندان
باشد،مردمان را از گهواره تا گور، تحت نظارت یکجانبه و دائم رئیس مدینهقرار
مىدهد. به نظر فارابى، همچنان که طبیب معالجه کننده بدنهااست، معالجه کننده نفوس
نیز انسان مدنى است که ملک و پادشاه همنامیده مىشود. با این تفاوت که پزشک در
معالجه بدنها صرفا به بهبودجسمانى انسانها نظر دارد و هرگز در این باره که انسان
مورد معالجه،سلامتخود را در نیکیها و حسنات، یا بدیها و سیئات به کار
گیرد،نمىاندیشد; لیکن انسان مدنى و پادشاه در معالجه نفوس چنین جهاتى رادر نظر
دارند: «مدنى، با صناعت مدنى و پادشاه، با صناعتسلطنت،تعیین مىکند که [ این
معالجه] در کجا و چه کسى شایسته است که به کاربرده شود و در چه کسى شایسته نیستبه
کار برده شود. و کدام نوع ازسلامتشایسته است که براى بدنها مفید باشد و کدام صنف
از صحتشایستهاست که براى بدنها مفید نباشد».
همچنان که پزشک، معالجه عضوبیمار را در قیاس با کل بدن
و اعضاى مجاور و مرتبط انجام مىدهد،«مدبر مدینه» نیز شایسته است که تدبیر امر هر
جزء از اجزاء مدینهرا، اعم از جزء کوچک (انسان) و یا جزء بزرگ (منزل) به گونهاى
انجامدهد که خیر آن به همه شهر و هر یک از دیگر اجزاى مدینه برسد. رئیسمدینه
هرگز نباید کارى کند که خیر یک جزء، موجب زیان به کل مدینه ویا جزئى از اجزاء آن
باشد; بلکه باید خیرى را در نظر داشته باشد کههمه مدینه از آن سود برند. فارابى
توصیه مىکند، همچنان که عضوى ازبدن اگر فاسد شود، به منظور مقابله با سرایت آن به
دیگر اجزاء بدن، قطع و باطل مىشود، درباره هر یک از اجزاى مدینه نیز چنین است.
ورئیس مدینه هرگاه با جزء فاسد در مدینه مواجه شود که خوف سرایتبهدیگران است،
شایسته است که او را طرد نموده و به لحاظ رعایت مصلحتبقیه، وى را از جامعه و شهر
دور نماید.
به هر حال، تمثیل پزشک ورئیس مدینه براى اندیشه سیاسى
فارابى، اهمیتبسیار دارد; نخست آنکهاو تنها کسى است که قادر است درباره سلامت و
بیمارى هر یک از اجزاىجامعه سخن جدى و حکم قطعى صادر کند. ثانیا ; او تنها کسى
است کهمعیار «متوسط و معتدل» در اخلاق و افعال اهل مدینه را استنباطمىکند و با
توجه به شرایط و طبایع دستورات خاصى تجویز مىکند.
ثالثا; همچنان که طبیب به بیمار خود، دانش حفظ
سلامتبدن رامىآموزد، رئیس مدینه نیز وظیفه تعلیم و ارشاد اهل مدینه را به
عهدهدارد و از کارهاى مهم او، اعطاى ضابطه تشخیص و تمیز خیر و شر، بهاجزاى
مدینه، و از راه آموزش است.
به طور کلى، سرنوشت جامعه باویژگیها و خصال رئیس
مدینه; بویژه دانش او، پیوند وجودى دارد و اواست که مصلحتشهر» را تشخیص مىدهد.
3- سیاست فیلسوف در جامعه اسلامى
چنان که گذشت، کانون تحلیل سیاسى فارابى در راس هرم
قدرت قرار دارد. و همین مساله، با توجه به مقدمات و مبانى فلسفى وى، الزاماتخاصى
بر اندیشه سیاسى فارابى تحمیل مىکند. هدف فارابى بررسى فلسفىبحرانى است که لرزه
برارکان دستگاه خلافت در دوره میانه انداختهبود و هویتسیاسى مسلمانان را متلاشى
مىکرد. اما فارابى با تکیه برمقدماتى که داشت، هرگز نتوانستساختار و منطق
اقتدارى قدرت سیاسى رابه نقد و چالش فرا خواند; بلکه با حفظ و تکیه بر همان
ساختار، که بربنیاد «نظم سلطنت» استوار بود، طرحى فلسفى از حکومت دانشمندانارائه
کرد. وى در پاسخ به این پرسش قدیمى که; چه کسى باید حکومتکند؟ تصریح نمود که اگر
قدرت، خیر است و اگر منشا فساد در حکومت ومدینه، اشخاص جاهل هستند، تنها راه حل،
آن است که شخص حکیم ودانشمند در راس حکومت قرار گیرد. اما هر کسى نمىتواند دانش
وتوانایى لازم براى ریاست مدینه را داشته باشد:« و رئیس المدینهالفاضله لیس یمکن
ان یکون اى انسان اتفق»; زیرا ریاست فقط بهدو چیز تحقق مىیابد; یکى آنکه به طور
فطرى و طبیعى مهیا و مادهریاستباشد، و دوم به واسطه هیئت و ملکه خاص ارادى; که
قهرا براىکسى حاصل مىشود که بالطبع چنین فطرت ریاست دارد. به نظر فارابى، باهر
صناعت و فطرتى نمىتوان ریاست کرد; بلکه اکثر صنایع به گونهاىهستند که براى خدمت
در مدینه بوده و اکثر فطرتها; فطرت خدمت و نهریاست مىباشند. بدین سان، لازم است
که رئیس مدینه; صناعت، ملکه،دانش و ویژگیهاى منحصر به فردى داشته باشد.
فارابى در «آراء اهلمدینه فاضله» خصال دوازدهگانهاى
را براى رئیس اول در نظر مىگیرد.
همو که مطابق مبناى خود; عقل و وحى، و فلسفه و نبوت را
دو راهمطمئن براى اتصال به فیض الهى، توسط عقل فعال مىداند، رئیس مدینهرا به
اعتبار شریعتیا حکمت، فیلسوف / نبى مىخواند:
«و هرگاه این امر در هر دو جزء قوه ناطقه; یعنى جزء
نظرى و جزءعملى آن حاصل شود و سپس در قوه متخیله; در این صورت، این انسان،همان
انسانى است که به او وحى مىشود و خداوند، عز و جل، به وساطتعقل فعال به او وحى
مىکند... . پس به واسطه فیوضاتى که از عقل فعالبه عقل منفعل او افاضه مىشود،
حکیم و فیلسوف و خردمند کامل باشد. وبه واسطه فیوضاتى که از او به قوه متخیلهاش
افاضه شود، نبى و منذربود از آینده، و به واسطه وجودى که وجود الهى در آن تعقل
مىشود، ازجزئیات امور در حال حاضر خبر مىدهد ... و این چنین انسانى به
تمامافعالى که به واسطه آنها مىتوان به سعادت رسید، واقف و آشنا مىباشد.
و این نخستین شرط از شرایط رئیس است».
اشاره کردیم که رئیسمدینه، در اندیشه معلم ثانى، مقدم
بر مدینه بوده و وجود و دوام شهرقائم به او است: «هر گاه اتفاق بیفتد که ریاستشهر
فاقد عنصر حکمتشود، در این هنگام، مدینه فاضله فاقد پادشاه و رئیس مانده و درمعرض
تباهى قرار مىگیرد. و سرانجام اگر حکیمى یافت نشود که بدو حکمتفزاید، طولى
نخواهد کشید که آن مدینه تباه و فنا گردد.» اما ازسوى دیگر، فارابى با ارتقاء و
الحاق فیلسوف به مقام نبى، هر چند بهلحاظ عقلى، امکان استمرار نبوت فلسفى را طرح
مىکند; اما با توجهبه «خاتمیت» نبوت و شریعت اسلامى، مدینه فاضله را به بنبست
عدمامکان، و افقى دست نیافتنى مىراند; زیرا که با بسته شدن دایرهنبوت در اندیشه
اسلامى، و نیز این نکته که تحقق فیلسوفى همشاننبى، تعلیق به محال است، فارابى
ناگزیر مىشود که از نظام سیاسىمطلوب خود در این جهان دست کشیده و آن را به عالم
مجردات عقلىبراند. برخلاف افلاطون، بنبست عدم امکان تحقق مدینه فاضله، واپسین
سخنفارابى در سیاست نیست. وى به عنوان حکیمى که همه اندیشه خود را درجهت نفى تغلب
به کار گرفته، فلسفه یونانى را با امامتشیعى جمعنموده و سیاستى را تاسیس و تدوین
کرد که چنان که طباطبایى دیدهاستساختار درونى آن با ساختار و منطق درونى تشیع
هماهنگ است.در واقع، فارابى در شرایطى که رئیس اول مدینه فاضله را افقى
دستنیافتنى مىداند; اما برخلاف افلاطون، ناگزیر به پذیرش تغلب در هرگونه عمل
سیاسى نمىشود. وى با طرح سطوحى از روءساى فاضله، که هرکدام کم و بیش سهمى از حکمت
و فضیلت دارند، راهى را مىگشاید که بهقلمرو فکر شیعه در امکان عمل به فضیلت و
نیل به سعادت در زندگىسیاسى منتهى مىشود. فارابى با توجه به تلازم عقل و شرع از
یک سو، ونیز وحدت یا تعدد حاکمان از سوى دیگر، روءساى مدینه فاضله را بهچهار صنف
تقسیم مىکند; رئیس اول، روءساى افاضل، رئیس سنت و روءساىسنت. همین تقسیم در
اخلاق ناصرى و توسط خواجه نصیر طوسى نیز تکرارشده است. منظور از رئیس اول یا رئیس
حکمت، فردى است که شرایطحکمت، تعقل، قدرت در اقناع، تخییل، جهاد، و نیز، سلامت
اعضاء داشتهباشد. ریاست افاضل در صورتى است که مجموع آنها در تعدادى افراد
حاصلشود. رئیس سنتیا روءساى سنت در شرایطى است که هر دو نوع ریاستاول و دوم
مفقود بوده و فرد یا افرادى که عالم به سنن آنان هستند،به تدبیر و ریاست مدینه
قیام مىکنند. فارابى در فصول منتزعه، و نیزخواجه نصیر طوسى، هر چند در گفتار خود
انواع ریاستحکمت را بهریاسات سنت تقدم داده و بدین سان، فلسفه را بر سنت ترجیح
دادهاند;اما فارابى در «کتاب المله» به صراحتبر یکسانى و برابرى اعتبارآن دو
حکم مىکند. وى به طور کلى، فلسفه را جزء ضرورى در ریاستمدینه مىداند و در صورت
عدم امکان رهبرى فیلسوف واحد، به گونهاى ازرهبرى جمعى نظر دارد که فلسفه در آن
جمع حضور دارد. اما فارابىآنگاه که به جامعه اسلامى نظر دارد و از این حیث که بر
جمع و مطابقتدین و فلسفه مىاندیشد، پیامبر اسلام(ص) را رئیس اول مدینه فاضله
درتمدن اسلامى معرفى مىکند که هم شان رئیس فیلسوف در مدینههاى غیردینى است. معلم
ثانى، با تطبیق و انتقال ساختار و لوازم «مدینهفیلسوف» به «امت نبى»، عناصر
جدیدى به فلسفه سیاسى یونانىاضافه مىکند که در عین حال، الزامات منطقى این
افزودهها، شرط حکمترا از ریاست مدینه / امت اسلامى حذف نموده و فلسفه سیاسى را
به کلىبه حاشیه مىراند. فارابى که در «المله» به ارزیابى فلسفى از زندگىسیاسى
در جامعه اسلامى مىپردازد، ریاست فاضله در مدینه / امت را بهدو قسم تقسیم
مىکند; نخست ریاست اولى و دیگرى، ریاست تابعه. فارابىپیامبر اکرم(ص) را مصداق
تام ریاست اولى تعریف مىکند که با وضعمقررات و سنن جدید، امت را از سنتها و
سیرتهاى جاهلى به سنن وسیرتهاى فاضله منتقل نموده است. اما ریاست تابعه، که او را
رئیسسنت و پادشاه سنت نیز مىنامد، ریاستى است که بىآنکه راءسا شریعتىآورده
باشد، با شناخت و اجراى شریعت پیامبر(ص) در جامعه، موجب حفظسنت الهى و ممانعت از
رخنه آداب و رسوم جاهلى در زندگى موءمنانمىگردد.
رئیس سنت که لازم استبه تمام تصریحات واضع شریعت،
واحکام و قوانین او آشنا شود، براى استنباط احکام زندگى، ناگزیر استکه مجهز به
صناعت فقه باشد; «فیضطر حینئذ الى صناعه الفقه».و بدین لحاظ که فقه نیز همانند
فلسفه، دو بخش نظرى و عملى دارد، وبه اعتبار یکسانى حقیقت فلسفه و دین، ماهیت
احکام فقیه و فیلسوفواحدند. جایگاه فقیهان در جامعه اسلامى شبیه فیلسوف و متعقل
در دیگرجوامع خواهد بود. فارابى سرانجام نتیجه مىگیرد که فقیه از آن روىکه به
اعتبار شریعتخاص (شریعت اسلامى) مبادى و مقدمات استنباطشنوعا «نقلى» است، و
آراء خود را از منبع «مله» و شریعت اخذمىکند، در ریاست جامعه اسلامى نیازمند
فلسفه نخواهد بود; «و اماالتابعه لها، التى رئاستها سنیه، فلیس تحتاج الى
الفلسفهبالطبع».
بدین سان، ابونصر فارابى که نخستین فیلسوف بزرگ
وبنیانگذار فلسفه سیاسى در جهان اسلام است، با واگذارى ریاست امتاسلامى و تدبیر
زندگى سیاسى موءمنان به فقیه و اصحاب شریعت، دنیاىپرتلاطم سیاست را براى همیشه
ترک مىکند. فیلسوف مسلمان که تماممسوءولیت زندگى سیاسى را با همه الزامات و
پیامدهاى آن به فقیهانشریعتمدار وانهاده است، دلیل چندانى براى ادامه تاءملات
فلسفى درسیاست مدن ندارد. به همین دلیل است که فلسفه اسلامى پس از بنیانگذارآن، در
قلمروهایى غیر از سیاست مدن، و بویژه در اخلاق فردى و الهیاتو فلسفه اولى ، بسط
یافت. این تحول را در سطور زیر و در اندیشه ابنسینا، جست و جو مىکنیم.
4- ابن سینا; سیاست و نبوت
با ابن سینا (428370 ه) و پیوندى که در اندیشه او،
میان نبوت و سیاست، برقرار شده بود، فلسفه مشرق تمدن اسلامى به طور کلى، درمسیرى
افتاد که بحث فلسفى درباره سیاست را متوقف نمود. چنان کهگذشت، فلسفه اسلامى با
توجه به ملازمه عقل و شرع و نزول شریعت اسلام،ضرورتى براى بحث فلسفى در نظام سیاسى
نمىدید; بلکه مساله اصلى اینبود که از فلسفه در فهم و تفسیر شریعتیارى جویند.
ابن سینا، باتکیه بر میراث فارابى، آنگاه که سیاست را از چشم انداز نبوت وشریعت
مىنگرد، در واقع، نیاز چندانى به بسط فلسفه سیاسى نمىبیند.
با این حال، بحث فلسفى کوتاهى که ابنسینا در مقاله
دهم الهیات شفا،پایان الهیات نجات و نیز رساله کوتاه، اما پر اهمیت
«السیاسه»دارد، سنتى از انسانشناسى و نظم سیاسى ارائه مىدهد که به طورمعمول،
بازتاب ساخت قدرت زمانه است. شیخالرئیس در رساله السیاسه،اختلاف و تفاضل عقلها و
مراتب اجتماعى انسانها را امرى طبیعى و سبببقاى نوع بشر مىداند: «[خداوند] با
فضل و رافتخویش، بر مردمانمنت نهاد، و آنان را در عقلها و اندیشههایشان نابرابر
آفرید،همچنان که در دارایى، منازل و رتبههاى [اجتماعى] متفاوت نمود; زیرادر
برابرى احوال و نزدیکى توانائیهایشان، فسادى نهفته است که آنانرا به نابودى سوق
مىدهد. پس، صاحبان عقل و اندیشه مىدانند که هرگاهتمام مردمان پادشاه بودند،
همدیگر را نابود مىکردند و اگر همه رعیتو بنده بودند، خود را به کلى هلاک
مىنمودند. همچنان که اگر در ثروتمساوى بودند، احدى به دیگرى خدمت نمىکرد و یارى
نمىرساند، و اگر درفقر و ندارى یکسان بودند، یکسره به کام مرگ مىرفتند. پس، از
آن روىکه حسد ورزى در طبع انسانها و تباهى در ذات و جوهرشان است،
اختلافتوانائیها و تفاوت احوالشان، سبب بقاء و ماندگاریشان است.»
ابن سینا بر همین اساس، پادشاهان را برترین و
شایستهترین انسانها درآموختن حکمت و سیاستبراى تدبیر عالم مىداند. «ملوک، کسانى
هستندکه خداوند حفظ بندگان را به دست آنان سپرده، تدبیر شهرها و امورمردم را به
آنها وانهاده، و سیاست رعیت را به آنان تفویض نمودهاست». ابن سینا سپس، سلسله
مراتب مردمان را، از بالاترین تاپائینترین، و به ترتیب «الاء مثل فالاء مثل» بر
مىشمارد و تاکیدمىکند که تک تک انسانها در عین حال که شبان زیردستان هستند،
رعیتمافوق خود نیز مىباشند. وى اضافه مىکند که دایره ولایتیا فرمانبرىهرکس به
اندازه شعاع توانمندىهایى است که در فطرت و ذات او قرارداده شده است.
ابنسینا با چنین دریافتى از طبایع انسانها و
نظممدینه، آنگاه که سیاست را به بحث اساسى نبوت پیوند زده و سعى مىکندتوجیهى
براى هماهنگى میان ضرورت تشریع اسلامى و تاسیس و اداره مدینهپیدا کند، بنا به
«الزام قیاس»، اقتدارگرایى مکنون در فلسفهاسلامى افلاطونى را به حوزه دانش شرعى
و فقه سیاسى نیز سرایت مىدهد.
وى با چنین در کى از نظم سیاسى، راهى در برابر فهم
فقیهانه از سیاستگشود که هر چند یکسره تاریخى و برخاسته از ساخت قدرت دوره
میانهاست; اما به لحاظ قدرت تجرید و تاثیرى که در اذهان اندیشمندانمتاخر داشت،
باز تولیدهاى مکررى در تاریخ اندیشه و قدرت سیاسىجامعه اسلامى، بویژه در ایران و
شرق تمدن اسلامى، برجاى گذاشت کهاثرات آن هنوز مورد ارزیابى جدى قرار نگرفته است.
ابوعلى سینا، باتکیه بر یکسانى و تشابه بنیادى ساختار مدینه و ساختار سلسله
مراتبىموجودات، دایره خاصى از جریان فیض الهى و قوس نزول و صعود وجودترسیم مىکند
که براى درک اندیشه رئیس الفلاسفه درباره سیاست و رابطهسیاسات و نبوات اساسى است.
او توضیح مىدهد که:
«چون وجود از مبدا نخستین آغاز شود، پیوسته، هر مرتبه
پسین ازنظر کمال، از مرتبه پیشین، پائینتر است و این تنزل و انحطاطهمواره ادامه
مىیابد. پس، ملائکه روحانى مجردى که عقول نامیدهمىشوند، در مرحله اول هستى قرار
دارند. سپس مرتبه فرشتگان روحانىکه اهل عملند و به آنها نفوس مىگویند. سپس مراتب
اجرام سماوى که تابه آخر نسبتبه یکدیگر برترى دارند. سپس نوبتبه پیدایش ماده
مىرسد... . پس پائینترین مرتبه هستى، همان ماده است. سپس عناصر، سپسمرکبات جماد،
سپس جوهرهاى نامى و بعد از آنها مرتبه حیوانات وبرترین حیوان، انسان است و برترین
انسان، کسى است که نفس او به صورتعقل بالفعل تکامل یافته، اخلاقى را که سرچشمه
فضایل عملى است، بهدست آورده باشد. و برترین فرد این گروه، کسى است که استعداد
رسیدنبه مرتبه نبوت را بدست آورد».
ابن سینا، به این لحاظ که جامعهانسانى و حیات مدینه
را، چونان دیگر پدیدههاى تحت قمر، به گونهاىمىبیند که بالذات مستعد دخول شر در
قضاى الهى، در خصوص آنها،هستند، تاکید مىکند که چگونگى آفرینش و تمایز انسانها در
مدینه، نهاز علت طبیعى; بلکه از مبدا عنایت الهى صادر شده است. بوعلى
درجهانشناسى خود با تقسیم دوگانه; آسمانها (عالم السماوات) و زمین(تحت فلک
القمر)، چنین مىاندیشد که شرور و انحطاط، ویژه عالم تحتالقمر و از لوازم ماده
است. و بدین لحاظ که انسان نیز موجودى ازموجودات مادى در عالم تحت قمر است، شر و
انحطاط نیز به خاطر مادىبودن انسان، و بالقوه در آنچه در طباع او است، لاحق
مىشود; زیرا شرتنها به موجودى مىپیوندد که از جنبهاى بالقوه باشد و این
بالقوهبودن، به خاطر ماده است و شر در حقیقتبه وجه مادى انسان مربوطاست.
انسانشناسى سینایى بگونهاى است که انسان را مرکب از
دو بعد مادى ونفس ناطقه مىداند. به نظر او، هر چند نفس ناطقه موضوع ادراک آن
چیزىاست که در صور معقوله است، و به این لحاظ که غیر منطبع در جسم بودهو از آن
چونان ابزار و آلت استفاده مىکند، جدایى و مرگ جسم به جوهرنفس ناطقه زیانى
نمىرساند; اما سرشت انسانها به گونهاى است کهمزاج اغلب آنها مستعد چنان کمالى
که لازمه اتصال عقول آنها به عقلفعال است، نمىباشند. بدینسان، انسانها از جمله
اشیاء و امورامکانىاى هستند که فاضله و سعادتمند بودنشان به گونهاى است که جز
باعارض شدن شرى هر چند اندک در ازدحام حرکات و تصادم عواملمختلف، تحققپذیر نیست.
به نظر ابن سینا، شریا از آغاز به مادهانسان مىپیوندد و یا ماده انسان در مراحل بعدى
به خاطر حالتىعارضى در معرض شر قرار مىگیرد. پس، شرى که به خود ماده مربوطباشد،
شرى است که در اولین مرحله پیدایش ماده انسان به آن پیوستهاست; بدین گونه که در
اولین مرحله پیدایش ماده، بعضى عوامل خارجى شربه آن پیوسته و هیئت و حالتى را در
آن جایگزین کرده که مانع کمالاستعداد مخصوص انسان شده و او را دچار شرى مناسب
کمال خود کردهاست. اما شرى که به خاطر امرى عارضى براى انسان حاصل مىشود، بر
دوگونه است; یا همانند سرما و گرماى شدید و شرایط جغرافیایى، مانع ودور کننده
تاثیرات عوامل تکمیل کننده است، و یا همچون آشوبها وناامنىهاى اجتماعى، امور
زیانبارى است که به جامعه انسانى مىپیونددو کمال و استعداد ویژه انسانها را از
بین مىبرد و آنها را در هماندرجه از کمال که به دست آوردهاند، متوقف مىکند.
شیخ الرئیس ازانسانشناسى فوق، و دخول شر در طباع
انسانى، نتایج مهم و گستردهاىدر سیاست مدن و رابطه سیاست و نبوت استنباط مىکند.
وى تاکیدمىکند که انسان، از این حیث که به تنهایى نمىتواند زندگى مطلوبىداشته و
نیازهاى ضرورى خود را نمىتواند بدون همکارى و مشارکتبادیگران انجام دهد، با سایر
حیوانات تفاوت دارد: «بنابراین، بایداز افراد دیگر کمک بگیرد و خود نیز با آنان
همکارى کند ... . از اینرو انسان، به ضرورت، به زندگى جمعى گردن نهاده و به ایجاد
شهرها واجتماعات پرداخته است. پس اگر یکى از انسانها، در ایجاد زندگىاجتماعى به
شرایط لازم جامعه پاىبند نباشد ... به نوعى زندگى بسیارناهمگون با زندگى انسان که
فاقد کمالات انسانى است، دستخواهد یافت.
با این همه، این افراد نیز ناچارند به نوعى زندگى جمعى
گردن نهند وخود را با مردمان اجتماعى و متمدن همگون سازند. و چون این موضوعروشن
است، لاجرم، مشارکت و همکارى براى وجود و بقاى انسان ضرورى استو این امر، نیازمند
به داد و ستد است و براى معامله، قانون و عدالتلازم است و براى قانون و عدالت،
قانونگذار و مجرى عدالت ضرورت دارد;و لا تتم المشارکه الا بمعامله،... و لابد فى
المعامله من سنه و عدل،و لابد للسنه و العدل من سانف و معدقل. نمىتوان مردم را
با عقاید وافکار مختلفشان رها کرد، به طورى که هر کسى منافع خود را
مقتضاىعدالتبداند و زیان خود را ظلم بشمارد. بنابراین، انسان به اینقانونگذار و
مجرى عدالت، براى تحقق وجود و بقاى نوع خویش، بیش ازروئیدن موى بر کناره پلکها و
ابروها و فرو رفتگى کف پاها و چیزهاىمفید دیگر، که در بقاى او ضرورت ندارند; بلکه
در نهایت مىتوان گفتبه نوعى سودمندند، نیازمند است.
شایسته و روا نیست که عنایت ازلى، که منافع غیر ضرورى
یاد شده رااقتضاء کرده است، این امر ضرورى را که اصل و اساس همه سودها وکمالات
است، اقتضاء نکند و ... از این امر غفلت ورزد ... . چگونهممکن است که او
[قانونگذار] وجود نداشته باشد; در حالى که آنچهمتعلق و مبتنى بر وجود او است
[یعنى جامعه انسانى] وجود دارد؟
بنابراین، باید پیامبرى وجود داشته باشد و ... قوانین
مربوط بهزندگى مردم را به فرمان و اذن و وحى خداوند، و با فرود آمدنروحالقدس
بروى به آنان عرضه کند».
اشارات فوق را، به رغم طولانى بودن، از آن روى آوردیم
که بر سیاقاستدلال شیخ الرئیس در پیوند بین سیاست و نبوت، تاکید نمائیم.
ابنسینا، چنین پیوندى را به یارى نظریه «عنایت الهى» طرح نموده وبدین سان، تمام
نظام سینایى را براى اثبات ضرورت نبوت و شریعتاستخدام مىکند. وى که در سنت
افلاطونى و به اقتفاى فارابى، رئیساول مدینه را علت وجود و دوام مدینه مىداند،
براى جلوگیرى ازپیامدهاى قهرى ورود شر به نظام سیاسى، و انحطاط طبعى و طبیعى
شهرهاو جوامع انسانى، به نظریه عنایت متوسل مىشود. ابن سینا، همانندافلاطون، به
دخول و وجود شر در زندگى مدنى اذعان دارد. و چنان کهابراهیم مدکور به درستى توضیح
مىدهد، مىتوان این شرور را به اقسامسهگانه; طبیعى، اخلاقى و متافیزیکى تقسیم
کرد. پس، هرگاه شر درزندگى جمعى وجود دارد، چگونه مىتوان بین این شرور و اعتقاد
بهیگانگى خداوند که مستلزم قول به خیر بودن عالم و صدور تمام هستى ازسرچشمه عنایت
الهى است، جمع کرده و نسبتى برقرار نمود؟ ابن سینا،براى توضیح چگونگى توفیق بین
شرور و عنایتخداوند در اجتماع انسانى،کوشش پردامنهاى را آغاز مىکند که سرانجام
به برهان وجوب نبوت، ورابطه نبوت و سیاستختم مىشود. در واقع، اندیشه الوهیت و
توحید،مهمترین نقطهاى است که فلسفه سینایى را از تفکر افلاطونى جدا مىکند.
ابن سینا نیز، همانند افلاطون، چنین مىاندیشید که
طبیعت اجتماعى وسیاسى زندگانى، بر طبع فرد آدمى بنیاد شده است. و از این حیث
کهانسان وجهى مادى داشته و مستعد شرور و انحطاط است، مىتوان گفت کهتخم فروپاشى
و زوال در درون جوامع و مدینههاى انسانى نهفته است.
تفاوت ابن سینا و افلاطون در این است که فیلسوف
یونانى، اولا ، وجودشرور و تباهى در زندگى آدمیان را امرى ذاتى و سرشتى قهرى
مىداند وثانیا ، چنین مىاندیشد که سرانجام مىتوان قانون تباهى را به
کوششىانسانى و خواستى اخلاقى، که نیروى عقل انسان پشتیبان آن است، در همشکسته و
به همت تعقل و فلسفه، چرخه زوال سیاسى را به پایان رساند.
اما برخلاف افلاطون، قول به وجود قهرى شرور در زندگى
جمعى و طبعانسانها، در فرهنگى که معتقد به جهانبینى توحیدى است و تمام هستى واز
جمله انسان را مخلوق خدایى حکیم و قادر مطلق مىداند، شرمسارىهاىبسیارى دارد.
همین لوازم و الزامات اندیشه است که ابن سینا را بهنظریه عنایت و وجوب ارسال نبى
براى سامان زندگى سیاسى سوق مىدهد;ابن سینا خداوند را «فاعل بالعنایه» مىداند و
در توضیح مفهومعنایت الهى مىگوید: «عنایت عبارت است از: علم حضرت حق به تمام
هستىو بر نظام ضرورى آن، تا اینکه بر بهترین نظام ممکن باشد. و بر ضرورتصدور این
هستى و نظام حاکم بر آن از ذات و علم و احاطه خداوند. درنتیجه، و بدون دخالت هیچ
قصد وطلبى از جانب خداوند، «موجود» درجهان هستى [و از جمله اجتماعات بشرى] با
«معلوم» در علم الهىبرابر و موافق خواهد بود. پس علم الهى به کیفیت صواب; و
چگونگىترتیب درست در تمام وجودات، منبع فیضان و سرچشمه جریان خیر در همهآنها
است».
بوعلى، با تکیه برچنین دریافتى از عنایت و خیر درعالم،
تاکید مىکند که: «در پیدایش جهان و اجزاى اجرام آسمانى ونبات و حیوان، آثار
شگفتانگیزى وجود دارد که آنها را نمىتوان نتیجهاتفاق و تصادف دانست; بلکه این
آثار شگفتانگیز، لازمه و مقتضاى نوعىاندیشه و تدبیرند».
به هر حال، مفهوم عنایت الهى، که به معناىعلم خداوند
بر نظام خیر در هستى است، نتایج دوگانهاى در سیاستشناسىسینایى تولید مىکند. از
یک سوى، با تاکید بر غلبه خیر در حفظ وبقاى نوع بشر، و اینکه شرور حقیقى دامن اکثر
افراد نوع انسان رانمىگیرد، شرور و تباهى را در حاشیه رانده و (برخلاف افلاطون که
نوع رادر تباهى مىدید) بر اشخاص و اوقات اندک شمار در مجموعه انسانهامحدود
مىکند; از طرف دیگر، تدبیر در توقف و یا مهار کردن شرور درجوامع انسانى را نه به
نیروى عقل انسان (آنگونه که یونانیانمىگفتند); بلکه به همان تدبیر و
عنایتخداوند وا مىنهد; زیرا چگونهممکن است که عنایت الهى، این امر ضرورى، یعنى
کنترل شر و تباهىجامعه از طریق قانون و قانونگذار را، که اساس همه چیزها و کمالات
استو کمال اشرف موجودات بدان بسته است، مورد غفلت قرار دهد؟ ابنسینا بهاین
ترتیب، وجوب وجود نبى و ارسال وحى و شریعت را، از آن روى کهتحققش براى فراهم
آوردن نظام خیر در زندگى مدنى ضرورى است و ملازمبا علم الهى به نظام خیر در هستى
است، در مرکز تاءملات سیاسى خودقرار مىدهد. روشن است که ابنسینا، از اندیشه
افلاطون در جهت فهم وتفسیر نبوت سود مىجوید; اما با توجه به الزامات وحى و
توحید،دگرگونىهایى در نظام افلاطونى وارد مىکند. همین دگرگونیها که درفلسفه
سینایى رخ مىدهد، راه فیلسوفان مسلمان را از اسلاف یونانى خودو در تفسیر حکومت
مطلوب جدا مىکند. حکومت مطلوب در فلسفه سینایى،امرى است که با وجود پیامبر
«تحقق» مىیابد; در حالى که در فلسفهافلاطون صرف امر، مطلوب است. این مقدمات،
ابنسینا را ناگزیر مىکندکه سیاست را در الهیات، و بویژه در راستاى نظریه عنایت و
نبوتببیند. عنایت الهى الزام مىکند که سیاست جز از مجراى قانون و شریعتکه واضع
آن پیامبر است، قابل طرح نباشد. به همین لحاظ، ابنسینا درسومین فصل مقاله دهم از
الهیات شفاء، ضمن اینکه بحثسیاست را به دوبخش; سیاستبه معناى دقیق کلمه، یعنى
ریاست مدینه; و نبوت و تشریعتقسیم مىکند، به طور عمده به توضیح ضرورت شریعت الهى
براى تاسیس واستمرار مدینه اسلامى مىپردازد.
شیخالرئیس ، آنگاه با گذر از نبوت عامه به قلمرو نبوت
خاصه، بهتوضیح نبوت و شریعت در خصوص تمدن اسلامى پرداخته و با اشاره بهاندیشه
«خاتمیت» در تفکر اسلامى مىنویسد:
«وجود شخصى که پیامبر است، در هر زمان و در همه اوقات
قابل تکرارنیست[یعنى ما نمىتوانیم در همه زمانها پیامبر داشته باشیم];
زیرامادهاى که چنان کمالى را مىپذیرد، در مزاجهاى اندک و نادرى تحققمىیابد.
بنابراین، پیامبر باید براى بقاى سنت و شریعتخود که اساسمصالح جامعه بشرى است،
تدبیرى عظیم داشته باشد.»
فایده بقاى شریعت آن است که مردم در معرفت آفریدگار و
معاد باقىبمانند و با سپرى شدن دوره زندگى پیامبر، شریعت او را فراموشنکنند. به
این لحاظ، لازم است که در شریعت، آئینها و عبادات و رسومىوجود داشته باشد که
التزام و تکرار آنها، شریعت را در خاطر و ذهنانسانها زنده نگه دارد. مهمترین و
نخستین هدف شریعت و شارع در نظرابنسینا، وضع سنن و ترتیب مدینه براساس اجزاى سه
گانه حاکمان، پیشهوران و پاسداران، و نیز ترتیب ریاستسلسله مراتبى هر یک از
اجناس سهگانه از عالى تا دانى (افناءالناس) است. وى در فصل چهارم از مقالهدهم
الهیات شفا مىنویسد: «پس واجب است که نخستین قصد و وظیفهقانونگذار، در وضع سنتها
و ترتیب مدینه بر اجزاى سه گانه; حاکمان،اصحاب صناعت، و پاسداران (المدبرون،
الصناع و الحفظه) بوده، و درهر جنس از آنها نیز رئیسى مقرر کند که بعد از او هم
سلسله مراتبىاز روءساء تا پائینترین انسانها ترتیب یافتهاند. هرگز نباید
انسانىدر شهر بیکار مانده و فاقد مقام و جایگاهى تعیین شده و محدود باشد;بلکه هر
کسى در مدینه باید منفعتى براى کل مدینه داشته باشد.
قانونگذار باید که بطالت و بیکارگى را تحریم کند و
هرگز نگذارد کسىراهى براى بهره مندى از حظى که براى انسان دیگر لازم است،
داشتهباشد».
ابنسینا، به منظور تحقق ترتیبات فوق در مدینه، وجوه
مختلفى از وظایفشریعت را بر مىشمارد و سپس، همانند افلاطون، به تفصیل بحث در
ضرورتتنظیم ازدواج به عنوان یکى از تدابیر اساسى در راستاى هدف پیش گفته;تحقق نظم
سلسله مراتبى و اقتدارآمیز در مدینه مىپردازد. وى، افزونبر آداب و قواعد ازدواج،
که آن را به اقتفاى افلاطون افضل ارکانمدینه مىداند، که دیگر اهداف و مقاصد
مدینه بدان وابسته است، درواقع، تفصیل چندانى در بحثسیاسى ندارد. اشارات ابنسینا
به آنچه درواپسین فصل الهیات شفا درباره خلافت و امامت آورده، بیانگر توضیحنهایى
او درباره منشا دولت و سرشت قدرت مبتنى بر وحى و شریعت است.
وى مىنویسد: «بر قانونگذار لازم است که اطاعت از
جانشین خود را واجبنموده، و اینکه امر جانشینى جز از سوى او، یا با اجماع اهل
سابقه[در شریعت] انجام نگیرد.... و تعیین جانشین از طریق نص، به صوابنزدیکتر است;
زیرا این امر، انشعاب و اختلاف و نفاق به دنبالنمىآورد. سپس واجب است که در سنت
و شریعت تاکید شود که هر کس بهمال یا به قهر بر خلافت و جانشینى او خروج نماید،
مبارزه و قتل او برهمه اهل مدینه لازم خواهد بود. و لازم است که در شریعت مقرر شود
کهپس از ایمان به پیامبر اعظم، هیچ امرى به اندازه هلاک نمودن اینمتغلب جبار،
انسان را به خدا نزدیک نمىکند. پس اگر خروج کننده گواهآورد و اثبات نماید که
متولى خلافتشایسته آن نبوده، آمیخته به نقصىاست که چنین نقصانى در فرد خروج
کننده موجود نیست، سزاست که اهلمدینه خود را با او تطبیق نمایند [ و جانشینى او
را به رسمیتشناسند].»
بدین سان، با ابن سینا، استقلال و امکان بحث فلسفى
ازسیاست، به گونهاى که در تمدن اسلامى دوره میانه و با فارابى آغاز شدهبود، از
میان رفت و اندیشه سیاسى در ایران و شرق تمدن اسلامى، براىهمیشه در انحصار فقیهان
دین و عالمان شریعت قرار گرفت. این تحول،علاوه بر آنکه فلسفه اسلامى را از زندگى
سیاسى مسلمانان بیرون راند;اما مهمتر از آن الهیات اسلامى را در چنبر چنان
منظومهاى فلسفى قرارداد که به تناسب سرشت قدرت دوره میانه، ساخت اقتدارى و
تغلبآمیزداشت.
5- پیامدها و نتایج
پرسشها و برداشتهایى که ابن سینا، درباره سرشت قدرت
سیاسى و در درون منظومهاى از اندیشه فلسفى مطرح کرد، اهمیتبسیارى دارد. نخست
اینکه،بوعلى با توجه به ساخت قدرت دوره میانه از یک سوى، و سنت فلسفىافلاطون از
سوى دیگر، طرحى فلسفى از مدینه، و رابطه انسان و قدرتسیاسى در آن بنا نمود، که
بنیاد و سرشتى اقتدارگرا داشت. ثانیا، باپیوند بین نظام فلسفى پیش گفته با الهیات
اسلامى، اندیشه دینى رابخصوص در قلمرو انسان و سیاست، در بن بست اقتدار گرایى حاکم
برمنظومه فلسفى خود قرار داد. وى با بسط مفاهیم اساسى وحى اسلامى، نظیرتوحید،
عنایت الهى و نبوت، بر شالوده مابعدالطبیعه، انسانشناسى وشهر افلاطونى، قرائتى از
نصوص اسلامى را گسترش داد که در واقع، اقتدارگرایى مکنون در آن، بیش از آنکه
برخاسته از نصوص دینى باشد،بازپرداختى ویژه از ساخت قدرت در دوره میانه بود. بدین
سان، اندیشهسیاسى ابنسینا، مبین تفسیرى اقتدارگرا از نصوص دینى، بر
شالودهفلسفهاى است که او خود، کاخ بلند و گزندناپذیر آن را بنیاد نهاد ودر سایه
شکوه و جاذبه متناسب با شرایط قدرت در آن زمان، دیگرتفسیرها را به حاشیه راند. با
ابن سینا، هزارهاى در روابط قدرت واندیشه سیاسى آغاز شد که فیلسوفان و فقیهان، بى
آنکه ساخت اقتدارفراهم آمده در دوره میانه را به پرسش و کاوش نهند، در قالب
همانساختار، به باز تولید اقتدار و حکومت فردى پرداختند. آنان کوششمىکردند، بى
آنکه نظم اقتدارى را از هم بپاشند، در بهترین حالت، بهجاى سلطان ظالم و جائر،
سلطانى عادل بنشانند. فلسفه اسلامى، هر چندبا ابن سینا، ساز وکار اجراى نظم
اقتدارى را بر عهده نبى و شریعتمىنهد; اما براى همیشه از چنان سیاست اقتدارآمیزى
که مشروعیتخود رااز تاءملات فقیهانه مىگیرد، حمایت و پشتیبانى مىکند. تاکید دو
گانهابن سینا بر سلسله مراتب افلاطونى در نظم مدینه، و نیز مرکزیتشریعتدر جامعه
اسلامى، نخستین حلقه از سلسله متوالى در فلسفه سیاسى سینایىاست که ضمن آنکه از
تجربه تاریخى دوره میانه برخاسته، باز تولیدمستمرى در اندیشه و سیاستبر جاى
گذاشت. وى پس از تثبیت موضوعاتدوگانه فوق، به توضیح وظیفه سیاسى اجتماعى شریعت
مىپردازد به نظرابن سینا، پیامبر و نبوت استمرار ندارد; لیکن وجود اجتماعى امت
ومدینه اسلامى، مقتضى اهتمام پیامبر به آینده دین و امتش مىباشد.
بدین لحاظ، ابن سینا به نظریه «شریعت جامع و شامل»
مىرسد کهمتضمن ارزشهاى فکرى و عملى، بویژه در حوزه سیاست است و چونان شرطاساسى
براى استمرار هویت و پیوندهاى اجتماعى امت مىباشد.
بوعلى پساز بحث در وظیفه اجتماعى شریعت، به ضرورت، به
تحلیل چنان ساختاراجتماعى سیاسى مىپردازد که قادر است چنین شریعتى را در خود
بپذیردو در سایه آن به حیات جمعى خود ادامه دهد. و از آن روى که انسانهاىچنین
جامعهاى به جهت معرفتشناختى به عامه (جمهور) و خاصه تقسیممىشوند، ابنسینا
آنان را از حیث وظیفه و مراتب اجتماعى به سه گروهحاکمان (المدبرین)، پیشه وران
(الصناع) و پاسداران (الحفظه) تقسیممىکند. او به اقتفاى فارابى و افلاطون، صرفا
به تحلیل شرایط رئیسمدینه در یک جامعه شریعت محور اکتفا مىکند که بنا به فرض
فلسفى،نخستین وظیفهاش خلق چنین سلسله مراتب اقتدارى در ترتیب مدینه است.
رهیافت فلسفى ابنسینا، تاثیر گستردهاى در اندیشه و
زندگى سیاسىمسلمانان بر جاى گذاشت. کتاب عظیم «شفاء» به استوانهاى قوى درفلسفه
اسلامى، و از قرن پنجم تاکنون، بدل شد. و بویژه بخش «الهیات»آن بیشترین تاثیر را
داشته و محور مباحث علمى در علوم معقول قرارگرفت. آثار ابنسینا هر چند تهافت
منتقدین بزرگى چون ابوحامد غزالىرا بر انگیخت; اما در مجموعه فکر اسلامى، و
بخصوص، گفتمان شیعهتاثیر قاطعى داشت. فخرالدین رازى (4/606543ه.)
«المباحثالمشرقیه» را به سیاق شفاى ابنسینا تنظیم کرد ، و خواجه نصیرطوسى(596
672) چونان شاگردى مخلص، به شرح و بسط آراى او در«الهیات» پرداخته و بدین وسیله،
فلسفه سینایى را براى حمایت نظرىاز مبانى «اجتهاد شیعه» بسیج نمود.
در فاصله خواجه نصیر طوسى،تا بر آمدن صدرالدین شیرازى
(979 1050 ه ق) که اجتهاد شیعى، بهضرورت ساخت قدرت در ایران، تثبیتشده بود،
فلسفه اسلامى نیز باصراحتبیشترى درباره جایگاه مجتهدین در زندگى مدنى سخن گفت.
ملاصدرا که میراثدار منظومه سینایى در جمع میان فلسفه و نبوت، و سیاستو
شریعتبود، آمیزهاى از آراى فارابى و ابنسینا را براى توضیحاجتهاد شیعه فراهم
نموده و به تفسیر روابط قدرت و اندیشه سیاسى شیعهدر زمان خود پرداخت. وى مشهد
پنجم از «الشواهد الربوبیه» را بهبحث در نبوات و ولایات اختصاص داده و با طرح
رابطه شریعت و سیاست، بهتوضیح جایگاه مجتهدین در زندگى سیاسى مىپردازد.
صدرالمتالهین ، دربخش اعظم مباحثخود در باره سیاست، از تکرار و تجدید سنت فارابى
وابن سینا فراتر نمىرود. وى راى فارابى را در «آراء اهل المدینهالفاضله» و در
خصوص صفات دوازده گانه رئیس اول بر مىشمارد وآنگاه به اقتداى ابنسینا و در قالب
«الهیات شفاء» به توضیح ضرورتوجود نبى و شریعت در زندگى سیاسى مىپردازد. ملا
صدرا در مقایسهاىبین شریعت و سیاست مىنویسد:
«نسبت نبوت و شریعت، مانند نسبتروح به جسدى است که
روح دارد. و سیاست مجرد از شرع، چونان جسدبىروح است; «والسیاسه المجرده عن الشرع
کجسد لاروح فیها». برخىاز فیلسوف نماها گمان بردهاند که بین شریعت و سیاست فرق
نیست; درحالى که افلاطون الهى، در کتاب نوامیس فساد قول آنان را آشکار کرده وتفاوت
آن دو را از چهار جهت; مبدا، غایت، فعل و تاثیر (انفعال)توضیح داده است; [الف]
مبدا سیاست، حرکتى است که از نفس جزئىانسان آغاز مىشود و تابع حسن اختیار افراد
بشر است تا در نظامى کهبه صلاح جماعت آنان است، اجتماع کنند. در حالى که مبدا
حرکتشریعت،از نقطهاى است که نهایتسیاست است و با تذکر نفوس... مبدا و معاددر
عالم الهى، انسانها را از انحطاط در شهوت و غضب باز مىدارد.
[ب] غایت نهایتسیاست، اطاعت از شریعت است.
نسبتسیاستبهشریعت از نظر غایت، همانند نسبت عبد به مولى است که گاهى
اطاعتمىکند و زمانى عصیان. (ملا هادى سبزوارى در حاشیه این قسمتمىنویسد;
ایتشریعتبازگشتبه عالم برترى است که جایگاه جانهاىقدسى و پاک است.)
[ج] از جهت فعل افعال سیاست، جزئى و ناقص استکه در
بقاء و کمال خود نیازمند شریعت است; لیکن افعال شریعت کلى وتام بوده و محتاج به
سیاست نمىباشد.
[د] از جهت تاثیر امر شریعت [امرى وجدانى است] که
ضمانت اجراىآن در خود و در درون انسانهاست; ولى ضمانت اجراى اوامر سیاست، جدا
ومفارق از انسان است.»
فقره فوق، که به طور عمده، تفسیرى اسلامى از نوامیس
افلاطون است، بهوضوح استقلال شریعت از سیاست و بر عکس نیازمندى سیاستبر شریعت،
بساننیاز جسد به روح را نشان مىدهد. چنین مى نماید که در بیان ملا صدرانکات ظریف
و مهمى نهفته است; اولا، در حکمت متعالیه، دیگر اثرى ازهم سنگى و موازنه عقل و شرع
در زندگى سیاسى، و بدان گونه که در نزدفارابى بود، به چشم نمىآید. ثانیا، پیوند
شریعت و تصوف در حکمتمتعالیه، ابعاد فردى و غیراجتماعى شریعت را بسط داده و با
طرح امکانعمل به شریعت و کسب سعادت در خارج از مدینه، بنیاد و سرشت مدنىسعادت را
تباه مىکند. ثالثا، و مهمتر از همه، صدرالدین شیرازى بهدنبال تفسیرى فلسفى از
شریعت که با ابنسینا شروع شده بود، به تثبیتجایگاه سیاسى مجتهدان و به طور کلى
گفتمان اجتهاد در فلسفه اسلامىپرداخت. و از این حیث، مقدمات طرح ادلهاى عقلى در
راستاى ولایتمجتهدان را فراهم نمود. صدرالمتالهین درواپسین «اشراق» ازشواهدالربوبیه،
با اشاره به نتایجختم نبوت و رسالت مىنویسد:
«بدان که نبوت و رسالت (چنان که بعضى عارفان گفتهاند)
از یک وجهمنقطع شده; ولى به وجه دیگر باقى است. از این حیث که مسماى نبى ورسول و
نزول فرشته وحى به پایان رسیده است، [پیامبر (ص)] فرمود: «لانبى بعدى». لیکن حکم
بشارتها و حکم ائمه معصوم(ع) از خطا، و حکممجتهدین را باقى گذاشته. و از آنان فقط
اسم زایل شده ولى حکم باقىاست. و خداوند به آنان که به حکم الهى آشنا نیستند،
دستور داده بهاهل ذکر مراجعه کنند ; «فاسئلوا اهلالذکر ان کنتم لاتعلمون
[س16/45]. پس مجتهدان به آنچه که اجتهادشان اقتضاء مىکند، فتوا مىدهند،هر چند
که آراءشان متفاوت و مختلف باشد، همچنان که شرایع با یکدیگراختلاف داشتند; «لکل
جعلنا منکم شرعه»[س5/52]. و همین طور هرمجتهدى، راى و نظرى برخاسته از دلیل خود
دارد و مسیرى که دلیلشبراى او در اثبات حکمش تعیین نموده، و عدول از آن را بر او
حرامکرده است و همان را شریعت الهى قرار داده است. پس نبوت و رسالت ازحیث ماهیت و
حکمشان، قطع و منسوخ نشده; بلکه فقط وحى خاص به رسول ونبى از طریق نزول فرشته به
پایان رسیده است، بنابراین، به مجتهد وامام، عنوان پیامبر و رسول اطلاق نمىشود.»
ملا صدرا در ادامهگفتار فوق، تاکید مىکند که مجتهد و
امام، در نبوت، مشرب عظیمدارند.آنان ولى و وارث الهى هستند که; «اهل بیت(ع») این
وراثت رامستقیما از پیامبر (ص) اخذ مىکنند و سپس عالمان دین، آن را اخذکرده و تا
روز قیامتبه آیندگان منتقل مىکنند; «ثم علماءالرسومیاءخذونها خلفا عن سلف الى
یومالقیامه». حاج ملاهادى سبزوارى(1212 1288 ق) در تعلیقه بر گفتار ملا صدرا
اشاره مىکند که ولى ووارث (یعنى امام و مجتهد) نشانههاى الهى هستند; «اسمان
الهیان» کهانقطاعشان عقلا ممکن نیست; زیرا که ناگزیر باید اسم الهى را مظهرىدر
این عالم وجود داشته باشد. حاجى با تکیه بر همین مبنا مىنویسد;مجتهدان، همان
مظاهر نبوت [در زمانه ما] هستند;«والمجتهدونمظاهرالنبوه بما "هىهى"».
به هر حال، با صدرالدین شیرازى و حکمتمتعالیه او،
کوششى که ابنسینا در جمع میان فلسفه و شریعت آغاز کردهبود، به نهایتخود رسید و
به زایش نتایج مکنون در اندیشه و عملانجامید. همت صدرالمتالهین در ادغام مشربهاى
مختلف فکرى و تطبیقمعارف فلسفى با شریعت و دین، شاید مهمترین حادثه در تاریخ
فلسفهسیاسى در ایران اسلامى است که براى آخرین بار به آرایش مجدد چنان سنتفکرى
مىپردازد که به طور تاریخى در دوره میانه ظاهر شده بود. هرچند توضیح نتایج این
تلاشها همیشه آسان نیست; اما مىتوان به قریحهدریافت که فلسفه صدرایى تاثیر قاطعى
در سه قرن اخیر اندیشه و سیاستبر جاى گذاشته است.
ملا صدرا با تکیه بر شالودهاى که منظومه فلسفى خود را
بدان استوارکرده بود، موجب گردید که از یک طرف، اقتدارگرایى ملحوظ در
فلسفهافلاطونى به دریافت دینى از سیاستسرایت کند و از طرف دیگر، بحثفلسفى و
انتقادى از سیاست، براى همیشه جاى خود را به «اجتهادشرعى» دهد. فلسفه اسلامى، هرگز
از جزئیات اجتهاد سخن نمىگوید; امابا توجه به اینکه «مدینه» اسلامى به لحاظ حضور
شریعت، نیازمنداجتهاد در هر عصر و زمان است، وظیفه اداره جامعه براساس شریعت را
بهعهده فقیه مىنهد. ملا صدرا چنین مىاندیشدکه عقل، به تنهایى و مادامکه منور
به نور شریعت نباشد، قادر نیستبه درجاتى از مسائل متعلقبه الهیات و حقایق مربوط
به آفرینش و قیامت دستیابد: «به همینجهت، شریعت محمدیه(ص) مشتمل بر اشارات و
کنایات و لطائف و نصوصبسیارى است که ناظر به ضرورت تکمیل عقل نظرى و عملى است».
صدرالمتالهین اذعان مىکند که «ما در عین حال که از
شناخت همهآنچه در شرایع حقه آمده، عاجز هستیم; اما یقین داریم هر آنچه
واضعنوامیس تشریع نموده، در راستاى اصلاح جزء شریف انسانى و تهذیب گوهرفناناپذیر
[جان و روح] ما است». بنابراین، نه تنها لازم است کهسیاست مدن را به عهده فقیهان
سپرد; بلکه باید به زندگى در سایهتفسیرى صرفا فقیهانه از شریعت مطمئن بود. بدین
سان فلسفه اسلامى،ابزار عقلى مهمى براى بحث کلامى در ضرورت وجود مجتهدان فراهم کرد
وبه پذیرفته شدن مجتهدان به عنوان تنها رهبران باقى مانده براى امت وتنها حاملان
«دانش» در جامعه اسلامى کمک نمود. فرض فلسفى ضرورتمجتهد، و امتناع عقلى فقدان
مجتهدان در جامعه اسلامى، ضمن آنکه وظیفهحمل احکام زندگى رابه مجتهدان سپرده و
امکان تفسیر صرفا شرعى ازنصوص دینى را بسط مىدهد، ارزیابى ساز و کار اجتهادى
احکام سیاسى رانیز به عهده فقیهان و اصول فقه مىنهد.
حکمت متعالیه آنگاه که فیلسوف مسلمان را از تحلیل
انتقادى درروششناسى و به طور کلى «فرایند اجتهاد» منع مىکند، در واقع،امکان
فلسفیدن از نوع «فلسفه تحلیلى» را نیز تباه مىکند. به اینترتیب، با ایجاد گسست
کامل بین فلسفه و سیاست، هرگونه صلاحیت و ابزارارزیابى فیلسوفانه از زندگى سیاسى
را هم; اعم از تاسیس قواعد سیاستو یا ارزیابى فلسفى چنان دانشى (فقه سیاسى) که
مسوءولیت تولید احکامسیاسى را به عهده دارد، از بین مىبرد. و تمام چشم اندازهاى
ممکنبراى نگاه فلسفى انتقادى به سیاست را فرو مىبندد. حکمت متعالیه باطرح نظریه
اجتهاد، و امتناع فهم عقلى از امهات احکام شریعت، مقدماتوضعیتى را فراهم نمود که
در آن، حکمتسیاسى بىآنکه بتواند موءدى بهعمل باشد، به ناگزیر، به غیبت پرمعناى
خود از مجموعه دانشهاى اسلامىرضایت داد; اما اقتدارگرایى مکنون خود را همچنان در
گفتمان اجتهادبه میراث نهاد.